عقده نویس
آرزوی بیخودی نکن
اونا مال از ما بهترونن.
انقد تو ۱۴-۱۵ سالگی دست و پا زدیم که حواسمون نشد داریم ۱۸ سالو تموم می کنیمُ پر از ابهامیم
من فقط می خواهم در حالی که یک ظرف بزرگ سیب زمینی سرخ کرده با سس دستم است و دارم فیلم می بینم،
بشنوم که گوینده ی اخبار، خبر تعطیلی مدارس را برای فردا اعلام می کند.
البته خوشحال تر می شدم اگر می گفت برای همیشه.
کاش آدم ها می توانستند وسایل خودشان را بدهند بهم دیگر.
مثلا من خیلی دوست دارم پنج تا کتاب جبران خلیل جبرانم را بدهم به نرجس.چون میدانم که دوستشان دارد.ولی خب.
چرت و پرتیات.
مامان می گفت فقط خدا میتونه این برنامه رو ردیف کنه
و من متعجب چون که فکر میکردم همه چی روبه راهه،
ب این فکر افتادم که غیر از این بود تعجب داشت. کسی اینجا ناز تو رو بخر نیس. مخصوصا با این گندایی ک زدی.
I know
Ur not gonna hear me N Ur not gonna answer me any way
But is there any chance?
Not only for me, for them.
مامان داشت شعر می خوند و من و پدر گوش می کردیم.
بعد آخرش پدر گفت که این شعر بود یا چرت و پرت ؟ البته که همه خندیدیم ولی من فهمیدم به کی رفتم.
بعدشم پدر گفت بزن اخبارو ببینیم. منم گفتم که حالتون بد نمیشه اخبار صدا و سیما رو می بینین؟ گفت که راست میگی و همگی بیخیال شدیم.
اگه ی سری محدودیتارو نداشتم،
شاید می شدم مدرس آلمانی یا تورگآید چند تا توریست آلمانی یا می شدم یه کسی که باید فیلم ببینه واونا رو ثبت کنه یا می شدم یکی که توی ساحل نقاشی می کشید یا یه گل فروش. ولی خب اینا خیال پردازیای زیر بیس ساله. یا شایدم رویا. اهمیتی داره؟
چیه ؟
زبونتو موش خورده؟
عمه ی من بود روزی ۳۰ تا ۳۰ تا پُس میذاش؟ -____-
( چقد بد حرف میزنی تو :\ )
کنترلینگ مای سلف که غر نزنم!
البته ایده آلش به غر نزدنشو تحمل کردنشه. اصن اصلش اینه.
وای وای. واقعا دارم سعی می کنم که راجبش ننویسم!!
بهمن فقط 30 روز داره، اونوخ تو 76 تا پست گذاشتی؟
باور کن از عصابه!
Do you have any idea what the hell R you doin' ?
No. Of course no .
وقتی از نگاه ِ یه فرد دیگه اینجارو میخونم احساس می کنم داره میگه اَاَاَاااَااَ این دختره چ مغرورُ مزخرفه چقد خودشو میگیره.
نمیدونم تا حالا حس کردی یا نه
وقتی سرانگشتات میسوزن، یا سست میشن و مجبوری فشارشون بدی.
چه غرور ناخودآگاهی تو تک تک کلمه های وبلاگ هست ! یجوری انگار تو دهنی میزنن به آدما.
توی قسمت می شنوم. یا حتی خود اسمِ می شنوم! یا توی قسمت توضیحات
ولی حال کلنجار رفتن با اینکه چی بنویسم بجاشُ ندارم، تا اطلاع ثانوی عوض نمی کنم تا یه چیز بهتر.
به نظر تو این دختره دیوونه نشده؟
چرا.
به زودی مثه احمقا هم ده تا پست امروزشو تموم می کنه.
قول میدم اوکی شم. قول. دیگه اَم این لوس بازیا رو در نمیارم.
انرژی منفی ساطع میشه ازینجا رسمن. ولی وبلاگ همینه دیگه.
آخی طفلک بیچاره.
پوففففف ... پست کردن این حرفا اینجا ریسکه. ولی جز این نمیشه.
یو هَو نو آیدیا ابوت
این چند روز.
انقدر تو دلم پست گذاشتم.
کاش میشد بیام از همه ی حِسام بنویسم.
دیوونه شدم. نمیدونم چی بنویسم. فقط میذارم انگشتام یسری کلمه رو تایپ کنن بریزن رو صفحه.
استرس دارم. نه شایدم ندارم. نمیدونم.دیوونه شدم. هنوزم معتقدم هورمونام قاطی کردن.
مرسی که دوستای خوب دادی.
یه روزی همین دستام میان و شهادت میدن که من هدفم از نوشتن اون جمله چیه.
اون جمله برای شما نبود که با تهمت شما پاکش کنم.
دلم میخواد بنویسم ولی نمی تونم.
نه که نتونم، نمیشه. عجیبه.
اگه به شوق حرفای بقیه،
یا از ترس حرفای بقیه
بنویسی، این نوشتن هیچ فایده ای نداره. تازه بهش رسیدم.
#شخصی
احساسات یه موقه هایی آزار دهنده ن. مثلا دوست داشتن. حالا دوست داشتن هر کی. نه صرفا چیزای مسخره ی عشقی.
نمی خوام ناله کنم، فقط می خوام بگم یکم خسته شدم. یه راهایی هس که آدما رو میندازی توش، تا بهت نزدیک تر بشن. که اگه یه چیز خیلی مهم یادشون رفته، یادشون بیاد.مرسی بابتشون اگه منو میندازی توشون.
پ.ن : مامان میگه وقتی بیدار میشی بسته به 5 تا چیز اولی که بهش فکر میکنی، روزتو میسازی. میشه هر پنج تاشم شما باشین؟ الان بارون میاد، و "بیمنه رزق الوری" ...
کاش یک هو از رویاهایم برم ندارند و پرتم کنند و بکوبندم به زمین واقعیت.
حداقل کم کم.
بازم خوبه ازون دسته هایی نیستم ک تو هوا سیر می کنن.
من اگه روان شناس بشم قطعا همه ی عواطف اون طرفو ناشی از تغییرات هورمونیش میدونم.
من در آینده به عنوان یک جامعه شناس، باید تو جامعه حضور داشته باشم
و هم الان ! فراریم ازش. به هر دلیلی.
پی نوشت : جامعه شناس یا دانشجوی ارتباطات یا هر چی.
البته با روان شناسی خوندن میتونم نقضش کنم.
هی یو!
از روانشناسی خوندن فرار نکن و همین الان این صفحه رو ببند و برو کتابشو از تو کمد وردار و شرو کن فصل مزخرف یکو خوندن.
ولی من بودن توی ابن جامعه رو اصلا دوست ندارم. اصلا اصلا و اصلا.
پر از بی اعتمادی ، بی محبتی ، چیزای کثیف و لبخندای زشت.
من بدم میاد تلفن حرف بزنم. بفهمید خب اینو. نگید : هستی ؟ میخوام ز بزنم! مرگ ِعمر. نه نیستم.
می خواهم سه چهار روز اینستاگرام را ببوسم بگذارم کنار. تلگرام هم در حد ۱۰ دقیقه پیام های روزانه . همین. فعلا خیلی ظریف دارد نظم زندگیم را بهم می ریزد. به جایش ۲۰۰ صفحه ی جلد اول کتاب تولستوی را تمام می کنمُ کیک می پزمُ سر وقت می خوابم. کار بزرگیست.