غیر قابل پیگیری
خطای آلفا، تو، خطای بتا، تو، سطح معنی داری، تو، تی استودنت، تو، آزمون تی همبسته، تو، توزیع میانگین ها، تو، عوامل موثر بر فرایند ازمون، تو، گام های فرضیه، تو، نخل و نارنج، تو.
*شدیدا غیر قابل پیگیری.
خطای آلفا، تو، خطای بتا، تو، سطح معنی داری، تو، تی استودنت، تو، آزمون تی همبسته، تو، توزیع میانگین ها، تو، عوامل موثر بر فرایند ازمون، تو، گام های فرضیه، تو، نخل و نارنج، تو.
*شدیدا غیر قابل پیگیری.
روزی از روز های اسفند ماه. من در جا می زنم و تو.. . من به ایده آل های گذشته ام که حالا روزمرگی شده اند نگاه می کنم و .. . برنامه می ریزم، می خندم، حرف می زنم، اما در اصل بنای ویرانی در حال حرکتم. آسیب شناسی ِ خودم و رسیدن به هدف هایم حالا رویا شده و دیگر سلولی در من تکانی نمی خورَد.. . بی جان روی تخت دراز کشیده ام و ستاره های اندک شبرنگ سقف اتاقم را نگاه می کنم. تو آرامشی دست یافتنی - ولی سخت - ــی که نمی توانم نگهت دارم. روز ها و ساعت ها دلم برایت تنگ شده است و فکر نمی کنم این اغراق باشد. بعد از اینکه دلتنگی را زیر زبانم مزه مزه می کنم، تلخی واقعیت مرا به دنیای سخت و خشن بیرون باز می گرداند. دیگر حتی نمی توانم دلتنگت باشم. نمی توانم دوستت بدارم یا ازت متنفر باشم. احساسات همچون ماهی لیزی از دستان قلبم سر می خورد. ماهی تازه از آب گرفته ی در حال جان دادن، از دستان قلبم رها شده و حالا در تهی سیاه بی انتهایی افتاده است. نجات، بسان سرابی در کویر خشک مغزم است و امید، بسان پرنده ای در حال جان دادن. (حیوانات در دنیای من براحتی جان می دهند!) از چشمه ها تقریبا چیزی نمانده. آفتاب سردی تابیده که همه را خشک کرده است. آفتابی که سردیش خاکستری را به دنیای ذهن و قلبم پاشیده. شاید زندگی بسیار بزرگتر از صحرای خشک دل من باشد اما برای من فرقی نمی کند. تکرار می کنم که نجات برایم مانند سرابی ست که تنها امیدی کاذب در درونم ایجاد می کند و بعد من اندکی می دَوم تا به سراب برسم اما وقتی می بینم آبی نیست، همانجا دراز می کشم، گه گاهی قطره ی اشکی را روی گونه ها احساس می کنم اما بیشتر اوقات نگاهم به سقف است.مطلقا خسته نیستم اما باید به اندازه یک سال دویدن خسته باشم و خود، این تناقضی ست که مسئله را برایم دشوار تر می کند. مدت هاست این طور کلمات را پشت سر هم نچیده ام اما حتی نمی دانم کدامین نیرو انرژی را برای تایپ، به دستانم می ریزد. روزی از روز های اسفند ماه است، من کماکان در جا می زنم و دور باطلی را می دَوم، حتی در نوشتن.
میخواستم خوابمو بنویسم. دیدم خیلی چیز قشنگی نبود که بنویسم. ولی. ذهن من، تو تا کجا رفتی، چجوری فول اچ دی آوردی جلو چشمم؟ نه جدی؟ یه عامل اظطراب زا الان بهم اضافه شد :| نمیدونم حالا خواب چجوری میتونه اضطراب بزاید ولی من همش یادش میفتم. ای مزخرف شت :|
کجا میتونی باشی، زیر دریا، آپ این دی اِر، روی زمین، ...؟
اگر وقتی اون نقطه از شهری که تهران نیست رو دیدی، یاد من نیفتادی، بهت تبریک میگم. تو به زندگی عادی و قشنگت برگشتی. اما من، هنوز تو منجلابِ یادت افتادن گیر کردم.
اعصابمو خورد کردی انقد اومدی تو فکرم. مثه سالای پیش از ذهنم برو بیرون.
خواب دیدم من و تو باهم یه جا بودیم. تو حالت بد بود و خب طبیعی بود. من تو رو شناختم. اما تو منو نه. نشناختی. چرا من باید خواب تو رو ببینم؟ و سعی کنم خودمو بهت بشناسونم؟
امروز که داشتم برای زهرا می گفتم، یادم اومد که فک کنم اسم روی اعلامیه، اسم پدرش بود. خدا بهت صبر بده ...
الان اومدم تلگرام به بهادر پی ام بدم اون جزوه ها رو بفرسته، بعد پی امم، دیدم پروفایلِ سین مجلس ختمه. خیلی وقت بود ندیده بودمش. قد سال هااا بزرگ شده. خیلی بزرگ. ولی من تنها مردی که به فامیلیه اون و با اون اسم میشناختم پدرش بود. نوشته بود به علت سانحه رانندگی. 15 فروردین. ینی چهار روز پیش. نمیدونم پدرش بود یا عموش. نمیدونم چرا ولی براش دعا کردم که پدرش نباشه. تو بیوی تلگرامش نوشته بود الان قد انکسر ظهری. خدا کنه پدرش نباشه... نمیتونم بگم در حقم بدی کرد یا خوبی، ولی دل خوشی ندارم ازش اما، من میشناسمش. اصلا آدم بدی نیست. کاش پدرش نباشه...
آن مو فرفری شب 7 فروردین به من چه گفت که به خاطر نمیاورم؟ قطعا مرا فراموش کرده. مهم نیست. من لطفش را همیشه در قلبم نگه خواهم داشت. مدیون. مدیون بهترین کلمه است. من به او مدیونم.
*داشتم پست های قبلیم را می خواندم*
هر دفه که میرم مشهد از امام رضا عذر خواهی می کنم بابت چیزی که اتفاق افتاد. و هر دفه هم به اون جا یه نگاهی میندازم و می خوام که برای یکی تعریف کنم و بهش اونو نشون بدم ولی نمیتونم.
احساس می کنم قلبم کم کم داره سخت و سیاه و زشت میشه. و من چرا اینطوریم.
اگه قرار باشه بدترین حس بهم منتقل بشه، وقتیه که یا یاد 7 فروردین میفتم، یا یاد تک تک روزای اون سه ماه. حالا نمیدونم چرا باید یاد اینا بیفتم الکی، ولی ذهنم یهو پرت می کنه این دوتارو توی ضمیر خودآگاه.
نگران کسی که دوستش داریم میشیم و می بینیم ما توانایی اینو نداریم که چیزی رو تغییر بدیم.
مثه اینه که از پایه ی ساختمون، دونه دونه آجراشو برداری. فعلا چیزی نمیشه، مگ اینکه به کارت ادامه بدی. اونوقته که می ریزه. ولی من ادامه نمیدم. نباید ادامه بدم. اینم می تونید بذارید به پای دغدغه های سطحی تینیجری یا یه ناراحتی عمیق، اور وات اور. آی دونت کر.
دختر به همین سادگی نیست. این حس و حالا خوب یا بد می خوان بهت یسری چیزا رو بفهمونن. باید بزرگ شی و بفهمی. بفهمی حقیقت چیه حق کجاس.
میدونی چرا خوشحالم ؟ چون نذاشتم که آدمای جدید زندگیم بفهمن. اکانت قبلی اینستامُ دی اکتیو کردم کامنتای قدیمی این اکانت جدیدمُ پاک کردم همه آدمای قبلیُ بلاک کردم از پستای لاینم اسکرین شات گرفتمُ بعد دیلیت اکانت کردم. و مهم تر از همه :) جلوی این دهن کوفتیمو گرفتم.
پارت چهارمش داشت فِیل می شد.
ولی خب دوباره تصمیم گرفتم جعبه چسب زخممو باز کنم.
کاش قابل اعتماد بودم، کاش دوستم داشتید، کاش سعی نمی کردید زرنگ بازی دربیاورید، کاش حال من را بهم نمی زدید.
(روزگار می نویسد که او دختری بیچاره با غروری له و لورده بود.)
خیله خب،
من دو تا دستامُ به نشونه تسلیم میرم بالا وُ
اعتراف می کنم که من حسودی کردم
اعتراف می کنم که من فقط داشتم می گفتم هِی ! من تو شرایطی اَم که بیشتر به محبتتون احتیاج دارم !
اعتراف می کنم که خب، من فقط آدمای اطرافمُ دوست دارمُ زودرنج شدم. میتونید بذارید به حساب هر چی که قضاوت کردین. مهم نیس.
پونصدُ سیُ پنجمینشو چجوری بنویسم ؟
امروز،
امروز هیچ ذوقی نداشتمُ آروم بودم.
امروز اسم کسایی که قراره راجبشون بنویسمُ روی لیست نوشتم.
[و موفرفری رو یادم رفته بود. ببین چ بی معرفتم ؟ ببخش.]
امروز شیشم اردیبهشت بود. امروز من روز های هجده سالگیمو با ترس می گذرونم
و از گذشت زمان، تن و بدنم می لرزه. و با ترس میرم جلو. اونقدر ترس که بدنم سست میشه.
ببین !
شاید سارینا باعث شد که من بزرگترین اشتباه ِ زندگیم - تا اینجا - رو مرتکب بشم !
ولی تو، خود ِ اون اشتباهی ! می فهمی ؟
سلام ! بزرگترین اشتباه زندگی !
ی مهمونی رو تصور کردم،
آدماشم انتخاب کردم، حتی موزیکشم گذاشتم،
داستانشم تا ته خودم خوندم،
و بعد سریع چشمامُ باز و بسته کردم که زیاد نرم تو فکرش.
پی اس اینکه عنوان فعل نیست. اسمِ.
این معضلی که دارم، همان که اسمش را میگذارم یک جور سرخوردگی و یک جور تعارض ِ گرایش- انتخاب (!)، خیلی نقطه ضعف بزرگیست برایم. جوری که احساس می کنم خیلی راحت می توانند با دانستن این نقطه ضعفم، یک بار گیرم بیاورند توی یک کوچه خلوتِ تاریک ِ کم عرضِ بن بست، بعد آنقدرم بزنندَم تا جانم درآید و تمام آنچه در طی سالهای عمرم بدست آورده ام را بردارند و بزنند به چاک.
من برای اولین بار در دلم همین چند دقیقه ی پیش به تو گفتم خفه شو.
چون دیگر نمی خواستم بشنوم. چون دیگر همه چیز تکلیفش مشخص شده و معلوم است.
تو هیچ وقت فکرش را هم نمی کنی که حرف هایت چقدر روی من تاثیر می گذارد. چقدر باعث می شود احساس کنم کوچکم، احساس کنم دیده نمی شوم، احساس کنم که وجود ندارم. احساس کنم که چقدر از بقیه دورم. چقدر بی ارزشم.
هیچ وقت فکرش را هم نمی کنی که تمام این حرف های معمولی، باعث می شود عقده ای شوم. باعث می شود فاصله بگیرم.
همین چند دقیقه ی پیش زنگ زد و من، بعد از قطع کردن، خنده ی رو لب هایم به چشم غره تبدیل شد. ای کاش یکی می گفت که می فهمد مرا ( چ جمله ی مسخره ای !)... ولی من میدانم که تو نمی فهمی تو انقدر دنیایت با دنیای من فرق کرده که!
دیگر نمی خواهم بروم توی جمع، دیگر نمی خواهم ببینمشان. و الان دوباره تمام آن حس های بد برگشته و فکر می کنم خود این حس های بد را خدا دوباره انداخته در دلم که فراموشش نکنم...
غیر قابل پیگیریست...
پاک کردن پست قبل را منصرف شدم، ولی
قضاوت کردن آزاد است و هر چقدر می خواهید دلسوزی، سرزنش، همدردی، چشم غره یا حتی بی توجهی کنید.
من چیز زیادی نمی خواهم ... فقط موسیقی زیر متن فایل آقای آوینی را برای بک گراند زندگیم می خواهم... فقط یک جفت چشم میخواهم که زل بزند در چشم هایم... من فقط یک فیلم می خواهم که تدوینگرش، کادر را روی چشم هایمان تنظیم کند و تمام سکانس ها را به جز سکانس چشم هایمان حذف کند،و بعد دستش را بگذارد زیر چانه اش و با رضایت لبخند بزند...
حوصله ی هیچ کس را - جز چند نفر - ندارم. حتی حوصله ی توضیح دادن. و دلم خواست که اینجا ثبتش کنم.
بذار بگم.
خیلی خوشحالم بودم. و خیلی دردناک بود. و خیلی حسرت آور. و عجیب. و خوب. و حال بهم زن ولی خنده دار و کلی نقیض. و اینکه دارم این همه شولوغش می کنم هیچ ربطی به سفرمون نداشت. خودمو میگم. نمیدونم میفهمی یا نه. ببین چی بود که موضوعُ زدم غیر قابل پیگیری.
اگر تورا جویم، مطمئن باش که حدیث دل گویم ! اصن منتظرم !
این دیوونه بازیا چیه بابا دختر.
من از چادریایی که گناه می کنن متنفرم. من از چادریایی که ادعا دارن متنفرم. من از چادریایی که نفهمن، متنفرم.
تبریک میگم. من از خودم متنفرم.
- اگر از ناله کردن و آه کشیدن بدم نمیومد، قطعا عنوان "آه" بود. عنوان یک فحش یا چیزی شبیه این نیست. یک صفت است. بعضی ها، شعور بعضی چیزها را ندارند دیگر.
میشه یه جوری رفتار نکنی که انگار گناه کردم ؟ کار بدی کردم؟ میخوام خلاف کنم؟ چرا همیشه یه مسئله رو خیلی بزرگش می کنی؟ آدم پشیمون میشه. بغض می کنه خب. یکم درک کن منو. من بزرگ شدم. باورم کن. تا حالا شده فک کنی حق با منه؟ چرا یه بار بهم گوش نمی کنی. چرا حرفامو قبول نداری ؟ خیلی دلم پره. یه کاری می کنه که آدم آخرش بگه اصلا نخواستیم. باورم کن. خواهش می کنم.