صبح، در مست ترین حالت ممکن خواب آلودگی، شنیدم بابام داشت می گفت این سوسک کوچیکا بزرگ نمیشن دیگه. و من توی همون خلسه داد زدم نهه، اونا نمی تونن توی زمان متوقف شن. احساس می کنم فلسفه پیش یه بخشی از من شده.
دلشاد میگفت ما شما رو داریم و راستم می گفت. دستمون مگه به کی بنده؟ مگه چیکار میتونیم بکنیم؟ ما شمارو داریم و محبتتونو و یه نیمچه باوری که همونو هم به بزرگی و مهربونیتون می بخشین. روی آدمایی که به شما پناه آوردنو زمین نمیندازین. میشه کمکمون کنین؟ میشه تک تک ما بیست و چهار نفرو، زهرارو ، اسماءرو، زینب، نل، یاسمین و من و کمک کنین؟
امروز داشتم عمومی ریاضی 95و میزدم، کلوزش راجبه audi بود. منم هر چی خوندم نفهمیدم آخه این کلمه ینی چی! و سوالای کلوزشم به خاطر همین نزده گذاشتم چن تاشو. و فهمیدم که باید اطلاعاتمو از سطح پراید و 206 ببرم بالاتر و بدونم که audi همون آئودیه :|
فردا با بهادر کلاس داریم و حدس بزنید من حوصله ی کیو اصلااا ندارم؟ آفرین. بهادر.
اما میدونید چیه، ممکنه من اگه از الان بشینم پا ادامه منابع آزمون و برنامم، تموم کنم. ولی، من نیم ساعت دیگه دارم میرم جشن باران :) و پشیمون نخواهم شد. اما حکما - به قول اسماء - اگه کنکوری نبودم خیلی بیشتر خوش می گذشت.
میدونی دلم چی می خواد، یه روزِ بی دغدغه، خیلی رله، بیای، بی نگرانی بخوابی بلن شی کاراتو بکنی یکم با گوشی ور بری، و بدونی - مهم ترین بخشش اینه - بدونی که این برنامه مال روزای دیگم هست و موقتی نیست :)
بیدقی فک می کنه درسش الهه ی درسای رشته انسانیه. دریغ از اینکه یه سری مفاهیم انتزاعی و "ایسم" بیشتر نیست. *البته حساب آناتومی جامعه و آقای رفیع پور جداست*
کدام بی عقلی تو را مسئول طرح سوالات روان شناسی سنجش جامع کرده است؟
آقا یه کاری می کنیم. نه بلاگ میایم، نه اون یکی جا، نه تلگرام، نه هیچ جای دیگه. هر چی ذهنم مشغوله بخاطر همیناس و آدماش.
با مترو برگشتن خونه
فقط تا ۱۰ و ۴۵ کلاس داشتن
نفس راحت
نفس راحت
نفس راحت
خانوم شریفی نیما رو درس داد و من نبودم. قاعدتا نباید این طور می شد.
جنبه هایی از من - که خیلیم کم رنگ نیستن - گه گاهی منو به سمت ریاضیات محض، ادبیات انگلیسی و نرم افزار می خونن. اما من دو سال پیش، با رشتم، انتخابمو کردم. نمیدونم بازم انسانیو انتخاب می کنم یا نه ولی از این راهی که اومدم پشیمون نیستم. بزرگ شدم و آدمای زیادی رو شناختم، که اگه نمیومدم هیچ وقت نمی دیدمشون. انسانی باعث شد که مثه یه احمق از بقیه پیروی نکنم و بفهمم که چه اتفاقی افتاده. حتی بیدقی به من کلی "ایسم" یاد داد که اگه ریاضی بودم، هیچ وقت نمی خوندمشون. هر انسانی ای لزوما خنگ و حفظ کن نیست با ریاضی ضعیف و ادبیات قوی و عربی قوی تر. این یه فکت کلیه. راجبه خودم حرف نمی زنم. من از علوم انسانی ای که تو این کشور توی دبیرستان ها تدریس میشه - با تک تک سلول هام - متنفرم. اما، بازم همین راهی که رفتمو میرم. روان شناسی به من و زینب نیاز داره. و فلسفه به اسماء و حقوق به زهرا و ادبیات نمایشی به فاطمه سادات و ...
رفته آزمایش قبل بارداری داده، بعد گفت که آره سرخجه و یه بیماری دیگه که تو آزمایشم بود، اوکی بود میزان مصونیت ازش. منم گفتم آقا خیلی بلدم و تو روان خوندم، گفتم آره سرخجه و تفلیس. بعد یهو گفت سیفلیس بود آره. منم ضایه شدم خلاصه.
بیدقی عزیزم برامون 22 بهمن بخاطر یه صفحه از درس یازده کلاس فوق العاده گذاشته. چقدر عالیه که از این سر تهران می کوبیم میریم اون سر که راجبه بحران معرفت شناسی پست مدرنیسم در جهان غرب بخونیم.
*عنوان برگرفته از تیکه کلام اسماءست. در واقع خود تیکه کلام اسماءست.
فردا که تعطیل نیستیم تازه تا 6 با طباطبایی نژاد کلاس داریم. و از آخرین شادی های کوچک دانش آموزی، میشه به لغو امتحان امروز اشاره کرد. بسیار هم به موقع.
امروز روز بسیار درخشان و زیبایی بود چرا که میرابی خانم گیر کرده بود توی برف و دو زنگمان شیربن پرید. بعد هم قاسمی هبچ گونه امتحانی از آن قسمت علم حصولی و فلان که هیچی - هیچی هم نه ولی کمی - حالیم نبود، نگرفت.
دیگه من برم سر تستای عربی. ببینم میتونم امروز یه دونه چای لاته از خودم بگیرم یا نه.
میرابی آخه لامصب پنجاه تا زیااااده. آدم یه چن روز نمی زنه نا امید میشه خب دیگه نمی زنه. دو روزش میشه 100 تا تست.
سیما برام ده ساعت و چهل مین برنامه ریخته و من تازه ساعت 12 و نیم سین کردم.
دیشب در حالی که حرکات موزون ناشناخته ای از خودم در میاوردم، زیر لب می گفتم بیدقی جوون خدااافس، میرابی جون خدااافس.
من برگشتم.
و در جواب "از کجا" باید بگم از آخرین سفر دانش آموزی.مشهد.