ولی اگر روباتیم قراره اختراع بشه، باید ربات گوجه خورد کن باشه.
( معلومه برای 20 نفر سالاد شیرازی درس کردم؟ البته روضه بازش پیازاشه که خب مراعات کردم نگفتم)
همیشه وقتی یه انگور میفته زمین و پیداش نمی کنین، از خودتون بپرسین : اگه انگور بودم الان کجا می رفتم ؟
من وقتی یه بلاگریو می بینم که حالش بده، خیلی دلم می خواد یه سوپر هیرو باشم که حالشو خوب کنم. ولی حرفام قدرت حال خوب کردن ندارن، پس تا صفحه ی کامنت گذاشتنم میرم، ولی بدون اینکه چیزی بگم صفحه رو می بندم. دعاهام قدرت بالا رفتن از آسمون خدا رو ندارن، ولی محض احتیاط ، اگه یه فرشته ی حواس پرتی بود که دعامو ببره بالا، دعا می کنم. ولی کاش حالتون خوب باشه.
احوال پرسی و این ها مال من و تو نیست. ما با چشم هایمان باهم حرف می زنیم. پس به نامه نوشتن هم نیازی نیست ولی خب، الان که چشم هایمان را قرار نداده اند رو به روی هم، بهتر نیست چشم هایم را بدوزم به کیبورد تا لااقل انگشت هایم برایت حرف بزنند ؟
الان من عکس همه تونو اینجا پیشم داشتم، لپ چن نفرتونم می کشیدم . اسم چن نفرتونم می دونستم.
هر آنکه نیست مایلش، جفا نموده با دلش !
بگو دل مریض خود،
به عشق او شفا کند ..
می توان دست دلی را که رو بر می گرداند، گرفت و به زور کشیدش به سمت خدا ؟
بعدن نوشت : توی جوشن کبیر دیدم نوشته یا مقلب القلوب ! یا طبیب القلوب ...
از لطف زیاد شماست که هنوز هم اسمتان را میبریم،
هنوزم همان قدر ناچیز حداقل می شناسیمتان
هرچند ناخالص در وحشت دنیای بی شما اشک می ریزیم
توفیق داریم که امیر المومنین صدایتان کنیم
ورنه عشق تو کجا
این دل بیمار کجا
ای روزهای خوب که در راهید!
ای کتاب های مانده در کتابخانه ی من!
ای فولدر فیلم های باز نشده!
ای سریال های ندیده و مهجور مانده!
ای کلاس ها و برنامه های نرفته!
از پشت لحظه ها به در آیید
و ساعت هایی چند را صبر کنید، که امروز بعد از ساعت 8 و نیم من آزاااادم. به سراغتان خواهم آمد. صبر کنید عزیزانم.
اول نوشت : فندقکم، این نامه را توی وبلاگ عمومی پستش کردم نه آن شخصی ها. پس خیلی ها حوصله ی خواندنش را ندارند. ولی تو حوصله کن. بخوان. که همه اش برای توست.
قرار است برایت یک نامه ی بلند بالا بنویسم و از کشفیات این چندوقته بگویم. شاید یک روزی بشینیم و من همانطور که موهای آبیت را می بافم، برایت بگویم. برایت حرف بزنم و تو مشتاقانه با چشم های بنفشت زل بزنی به من.
میدانی سیب سرخم ! این چند ماه فهمیده ام که آدم ها دوست دارند خاص باشند و گاهی نگاه نمی کنند به چه قیمتی این خاص بودن را می خرند. گاهی غرورت را میندازند زیر پایشان، رویش بالا پایین می پرند، گاهی حتی خودشان را می گذارند زیر پایشان، خودشان را کوچک می کنند تا بقیه نگاهشان کنند. البته نمی شود به آدم ها خرده گرفت! می شود عزیزکم؟ من بیشتر فکر می کنم یک ویژگی فطری باشد ولی تو کنترلش کن. بیا باهم کنترلش کنیم.
ستاره ی نقره ای ِ زندگی ! آدم ها قدرت را دوست دارند. برای به دست آوردنش خودشان را به در و دیوار می زنند. حتی از گفتن این جمله احساس قدرت می کنند که " من یه چیزایی می دونم که تو نمیدونی" و فندقم، باید بگویم در این موارد با کمال احترام، این حرفشان را به هیچ کجایت هم نگیر و راه خودت را ادامه بده. شاید برایت آزار دهنده باشد و من می فهممش. آزار دهنده است که کسی بی دلیل خودش را از تو بالاتر بداند در حالی که تو تمام تلاشت را برای خوب بودن با آدم ها می کنی.
امید ِپررنگِ زندگی ! مشکلاتت را نگو. حداقل به همه نگو. چون که شکوفه ی گیلاسم ! واقعاچیز جالبی از آب درنمی آید. این یک مورد را به من اعتماد کن. ولی خب من این احتمال را می دهم که این حرف را با توجه به شخصیت خودم گفته ام. شاید تو به من نرفتی. کسی چه می داند و خب اگر از مشکلاتت حرف نزنی، مطمئنا با این مواجه خواهی شد که بقیه فکر می کنند که تو هیچ مشکلی نداری. در واقع بقیه احساس می کنند که خیلی چیز ها می دانند. ولی باز هم این را به هیچ کجایت نگیر و ادامه ی راحت را برو. این احساسشان اعصابت را خراش می دهد نه ؟ من را هم. آه ما چقدر شبیه همیم عزیزکم!
مهربان من!در زندگی با دسته ای از آدم ها مواجه خواهی شد که مظلوم نمایی می کنند، ادعای برتری دارند، حرف مفت زیاد می زنند و انقدر گوششان از حرف های شبیه خودشان پر شده، که حتی نمی خواهند حرف مخالف خودشان را گوش دهند. یا خدای نکرده بپذیرند. این ها را ول کن، بحث با آنها بی فایده است چون حتی یک درصد هم نمی خواهند حتی به تو گوش کنند. یادم بینداز برایت جریان این روزهای پرحادثه ی خرداد را تعریف کنم. اگر یادم بماند البته! این آدم ها استاد طفره رفتن از جوابند. پس خودت را بخاطرشان حرص نده که ارزشش را ندارد.
دریای پر تلاطمِ آبی ِ من ! وای مبادا بخاطر یک"دورت بگردم من" الکی یا یک "خانومم" الکی، کارنامه ات را لکه دار کنی ها. باورم کن که پشیمان می شوی. شاید راه درستی برای گفتنش نباشد که انقدر مستقیم گفتم. آه وقتی به احساساتت فکر می کنم، می بینم چقدر می فهممت، و نمی توانم از خیلی چیزها منعت کنم. انگار که خودم سر دوراهی مانده ام. دعا کن بتوانم تا وقتی این را می خوانی، علامت سوال های ذهنم را جواب بدهم.
زُحل زندگی من ! مقابل تمام سخت گیری هایم،عاقلانه نگاهم کن و بگذار برقِ بزرگ شدنت را از چشم هایت بخوانم. بچه نباش. من از الان روی تو حساب کرده ام. بزرگ باش.بزرگ شو. مهربانِ من.
نمی دانم می توانم به عنوان یک نامه ی بلند بالا رویش حساب کنم یا نه، ولی همین فعلا بس است. فندقکم، این ها را که گفتم، چشیده ام، دیده ام، لمس کرده ام. کاش تو نه اشتباهات من را تکرار کنی نه اشتباهات خودت را. خلاصه اش کنم که حوصله ات سر نرود : و از تمام این چند تا خط، یک "خیلی دوسِت دارم" می چکد و خلاص.
"دورت بگردم من" ِ واقعی،
مامان.
شکوفه ی گیلاسم ! نورچشمم ! فندق مامان !
گفته بودم شروع می کنم بالاخره ؟ یادته ؟ دارم شروع می کنم. قراره مکتوبشم بکنم. گفتم بهت امروز خیلی یهو بعد دو هفته دل دل کردن رفتم شهر کتاب و خریدمش؟ تو که می دونی حتی نخونده، دوسش دارم. خب دیگه من دارم کارامو شرو می کنم. یه روزم به تو میگم رو کنی. دنیا عجیبه نه ؟
اد باید علایق من یکی باشه باهاش؟ (باهاشون) اه.حس مزخرفیه. حالم گرفته شد. خیلی. حالا کی بیاد منو قانع کنه اوه .هارهار.
امشب به آیلار گفتم اسم بچتونو انتخاب کردین؟ گفت بخاطر تو ، تو شناسنامه می ذارم فندق، تو خونه مریم صداش می کنم. به فندقشم دس زدم :| گوگول :|
فندق ِ مو خرمایی اَم ! فندق چشم بنفشم ! گوگولِ من !
قول می دهم شروع کنم به همه ی آن کارهایی که باید. قول می دهم زود شروع کنم. ولی تو بخند.
تو همون صدایی هستی که یه جوری صدام می کنی که نمیشنوم
تو همون صدایی هستی که وقتی چشمامُ می بندم می شنوم
من همیشه ترسم از شروع شدنش بود و خب، شروع شده. و پایانش را من نمی دانم ولی در کتاب تاریخ خواهند نوشت که اولین حمله ی تروریستی در 17 خرداد 1396 در جماران و مجلس اتفاق افتاد. و فعلا صفحه های بعدی سفیدند و منتظر. کاش اصلا به همینجا ختم شود و جمله ی بعدی،خبر آمدن شما باشد. تا شما نیایید، این کره ی مزخرف زمین رنگ آرامش را به خود نمی بیند و هیچ چیزی درست نمی شود. ما را ببخشید که حتی موقع مشکلاتمان هم شما را فراموش می کنیم. حتی موقع همین حمله، دست و پایمان را گم می کنیم، به دنبال حرف این و آنیم و از این خبرگذاری به آن خبرگذاری می رویم و با همه تحلیلش می کنیم. ولی یادمان می رود که اصلا این چهان بخاطر چه کسی تا به حال در خودش فرو نرفته، و با چه کسی رنگ آرامش را به خود می بیند. ما را ببخشید که شما از پدر نسبت به ما مهربان تر و از مادر نسبت به فرزند خود برای ما دلسوز ترید.
سلام دلیل وجود همه ی ما!
ی سری چیزا هس که اصلا به خودمُ قیافمُ پوششمُ خانوادمُ رفتارم نمیاد. حتی بقیه هم نمیدوننش ولی خب جزوی از منه. نمیدونم باید چیکارشون کنم ؟ یه جور باگ باید حسابش کنم ؟
+ چرا پس آدما بیخیال احساساتشون نمی شن ؟
- آقا من میگم اصن جم کنید بره، باید کاملا روباتیک بکنید دنیا رو، اصن واقعا آدما چیز کردن خیلی بد چیز کردن [ارادت ! بلوط سانسورچی!]
وی با قلبی سرشار از محبت ستاره های زندگیش ادامه می دهد. هفصدُمین پست منطقه ی امنش را می نویسد، سه ماه تاریک را پشت سر گذاشته و به زهرا لبخند می زند و توی دلش تشکر می کند. از همه بیشتر. به اردک زشت پیام می دهد و پشت گوشی، به او لبخندی می زند که دیده نمی شود. معادله های حل نشده ای که همیشه توی ذهن آدم ها وجود دارد را به یک گوشه ی مشخص از ذهنش می برد ولی خب حسرت ها، مقاومت می کنند.
عزیزانم -_- دیگه دارم ازتون ناراحت میشم. تو اون پسته نظرارو باز گذاشتم . این همه خودتونو اذیت می کردید که آخه بلوووط ، تو دیگه چرا مارو از نعمت نظر گذاشتن محروم می کنی، بیا، الان وقتشه. تشیف ببرید اون پست رمز دار اسممو بزنید تاااا می تونید کامنت بذارید -__- زینب تو بیا یه دستی به سرت بکشم فرزندم.بله.
ببینید کی داره پست 699 میشو میذاره :)
آقا یه چیز دیگه بگم برم سر عربی که ازین تیریپ پستا خیلی بدم میاد، اونم اینکه فرزندانم، میدونید چرا من دیروز براتون بیشتر از ده تا پست گذاشتم؟ چون بیان این حق و به من داده که بتونم در روز 20 تا پست براتون بذارم. پس انگشتتان را از سر حسادت بگزید و این است آن پیروزی بزرگ.
دیگه قول میدم انقد بی مزه نشم.هارهار.
اینُ پارسالم گذاشتم. ولی گذاشتن دوباره ش مشکلی نداره. اگر پلی می کنید، تا آخر گوش کنید لطفا.
- این دروغیست مشهود !
ناسا فقط اونجاش که نشستی پشت یه عالم سیستم و کامپیوتر، فضاپیما/سفینه/هرچی پرتاب میشه، بعد سیستم ارور میده، داد می زنی پرُفسِر ! سامتیگنز رانگ !
آقا من از الان متن روز بلاگرامو نوشتم :) متن نیستا، دو خطه. نوشتمش اول، بعد دیدم چقد بدرد روز بلاگرا میخوره، خلاصه نگهش داشتم.
من سر سه تا قضیه هس که شده تا آخر دنیا بحث می کنم و ثابت می کنم که اشتباهی به ما فهموندنشون :
سن حضرت خدیجه (علیها السلام) وقتی ازدواج کردن و اینکه دختر بودن ایشون
اینکه پیامبر شهید شدن
و اینکه پیامبر قبل از بعثت سواد خوندن و نوشتن داشتن بلکه هم دیگه نیازی به گفتن از علمی که داشتن نیست
اینترستلرُ که دیدم، شب موقه ی خواب از زمان وحشت داشتم! ولی گفتم حسی که به بستنی توت فرنگی دارمُ بهش دارم ؟
من یه جا فمنیست میشم، اونم وقتِ جم کردن سفره س. ی بار پسر مهمونمون داشت تو جم کردن سفره کمک می کرد، مامان گفت تو چرا حمید جان ! بلوط که هست !
و من همانجا جان دادم.
قرار بود زیاد پست نذارم، ولی یادم نیومد این قرارُ با کی بستم. پس تاریخ انقضاش تموم شده.
آدما تا می بینن یکی، یکمی! ینی یکمی! داره ازشون جلو می زنه یا هر چی،
واکنشای دفاعی جالبی نشون میدن. اونی برده که خودشُ کنترل کنه. واه، منُ چه به این قصار گفتنا.
تو نمی فهمی. من حوصله گلُ گیاه نداشتم، اون شب بهمون دو تا گلدون حسن یوسف دادن. تو نمی فهمی وقتی من سرپرستی اون دو تا گلدونُ بر عهده گرفتم ینی چی.