غیرقابل پیگیری
هر دفه که میرم مشهد از امام رضا عذر خواهی می کنم بابت چیزی که اتفاق افتاد. و هر دفه هم به اون جا یه نگاهی میندازم و می خوام که برای یکی تعریف کنم و بهش اونو نشون بدم ولی نمیتونم.
هر دفه که میرم مشهد از امام رضا عذر خواهی می کنم بابت چیزی که اتفاق افتاد. و هر دفه هم به اون جا یه نگاهی میندازم و می خوام که برای یکی تعریف کنم و بهش اونو نشون بدم ولی نمیتونم.
احساس می کنم قلبم کم کم داره سخت و سیاه و زشت میشه. و من چرا اینطوریم.
بیا بهم قول بده وقتی دوباره برف اومد، بریم بیرونو تا منجمد نشدیم بر نگردیم.
دیشب در حالی که حرکات موزون ناشناخته ای از خودم در میاوردم، زیر لب می گفتم بیدقی جوون خدااافس، میرابی جون خدااافس.
استودعک الله و استرعیک ...
تو را به خدا می سپارم و تو را از او می خواهم
توی زیارت وداع امام رضا نوشته بود
من برگشتم.
و در جواب "از کجا" باید بگم از آخرین سفر دانش آموزی.مشهد.
نمیدونم دقیقا الان در چه حال هستیم و کجای طیف دوستا قرار داریم. چون "حرف زدن" یه نوع کنشه. کنش سطحی. نمیدونم اگه یکی سطحو کنار بزنه، چه عمقی می بینه. این یه پست دردناک نیست. فقط یه پست جهت اظهار بی اطلاعیه.
مرگ برای من، از وقتی آقاجون فوت کرد، ملموس شد. اما بدترین قسمتش میدانی کی بود؟ همان موقع که پدر خبرش را داد. آرامش بود. جیغ و داد نبود. یعنی پدر آرام بود. ولی آرامش سردی بود. آرامش گسی بود. تلخ. ما نمی فهمیم که از دست میدهیم، از دست میرویم. فکر می کنیم مرگ برای همسایه هاست. فکر می کنیم آدم های اطرافمان اسفندیاری، آشیلی چیزی هستند. من خودم آقاجون را دیده بودم توی بیمارستان. خودم توی چشمانش زل زدم. من تک تک لحظات آن روز ها را یادم هست. خواب مامان. وقتی پدر پیرهن مشکیش را پوشید. یادم هست من زنگ زدم و پدر به من خبر را داد. یادم هست. نه که من بی تاب باشم. کسی در این دنیای زشت، واقعا نمی میرد. فقط بدنش را دفن می کنند. و روحش همیشه هست. روح آن مرد بزرگ هم هست. من لحظاتی از زندگیم را که آقاجون تویشان حضور دارد، کات کرده ام، بهم چسبانده ام. این فیلم است که مرا به اندوه مقطعی ساعت 10:57 یکم بهمن ماه مبتلا می کند. وگرنه من نه بی تابم نه نگران. من فقط تقریبا 18 ساله ایم که مرگ از دایره ی امن خانواده اش عبور کرده و به خود لرزیده است.
علی رغم مخالفت جدی من - که هیشکی نفهمه و این حرفا - الان هم نرجس میدونه هم کلللن خانواده ی آقای ح. آقا من نمی خوام هارت وپورت کنم. میدونم اذیییت میشم. ولی من باید یاد بگیرم با شرایط کنار بیام. من باید بزرگ تر شم.
قراره فردا از مد، باهم ثبت نام کنیم کنکورو. کنکوره دیگه. استرس نتیجه رو هزاران بار بدتر می کنه. پس خیلی عادی، یه دو تا فرمه، اونارو پر کنیم و بریم یه 200 تا تستشو بزنیم بیایم. با آروم ترین حالت ممکن.
اگه قرار باشه بدترین حس بهم منتقل بشه، وقتیه که یا یاد 7 فروردین میفتم، یا یاد تک تک روزای اون سه ماه. حالا نمیدونم چرا باید یاد اینا بیفتم الکی، ولی ذهنم یهو پرت می کنه این دوتارو توی ضمیر خودآگاه.
من با مغازه دار جماعت آبم تو یه جوب نمی ره. مخصوصا که مرد باشه یا پررو. بدخرید حرص درارم من قشنگ.
امروز این آقاعه یه چیز خوبی می گفت. می گفت شما قراره با احساساتتون به یه مرد تکیه کنید. آیا اون کسی که انتخابش می کنید، شایستگی اینو داره که تکیه گاه شما بشه؟ که احساسات پاک شما رو بشنوه؟ خیلی منطقیه که احساساتتو نگه داری، تا کسی شایستشه بیاد. نه هر مرد و نامردی.
خدایا من اگه جای تو بودم و خودمو می دیدم، تنها کاری که می کردم این بود که بلوطو با پاهام له می کردم. خدایی می کنی که نگام می کنی.
مامان که حامله شده بود، من بچه بودم، بهم نگفتن تا خودم فهمیدم. و بعدش مامان گفت که نباید به مردا چیزی راجبش بگم. و من در گوشی ازش پرسیده بودم : حتی به بابا؟