1318
برو بریم
چجوری میتونه یه چیزی از خودش خلق کنه که بی معنی محضه؟
نمی دانم چرا، اما هر از چند گاهی ذهنم مرا به نوشتن درباره ی پدربزرگم وا می دارد. [و باید بگویم که خواندن این متن شاید برای شما کار حوصله سر بری باشد، پس می شود با خیال راحت صفحه را بست.] من زیاد به پدر بزرگم وابسته نبودم اما، رفتنش به غم انگیز ترین حالت ممکن بود. در یک صبح جمعه، حدود های 19 آبان 96 او در کما دیگر جانی در بدنش نداشت. من تا به حال کسی را انقدر ملموس از دست نداده بودم. چشم های تیله ای داشت. اسم ها را این آخر ها داد می زد. گریه می کرد. آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از فوتش، طبقه ی سوم روی تخت بیمارستان تریتا بود. وقتی رگ هایش کبود بودند و پرستار بیمارستان هنگام اصلاح صورتش، کلی زخم برایش تراشیده بود. این آخرین تصور من از اوست. البته بعد برای عکس اعلامیه کلی فایل های عکس را گشتم و عکس های قدیمی پیدا کردم. به هر حال، رفتنش غم انگیز بود. مثل این سکانس های فیلم ها که پرستار می گوید : متاسفم! و بعد صدای بوق ممتد می آید. رفتنش دقیقا همین طوری بود. سرد، یخ، در توده ای از اندوه و جمعیت، گم در صدای گریه های دخترانش و تکان خوردن شانه های پسرانش، در مجلس گرداندن نوه هایش و سکوت و آرامش همسرش. رفتنش دقیقا همین طوری بود. با سنگ قبر زیبای مشکی و مراسم چهلم آبرومندانه اش، و شمع های آن کنار. و هوای سرد. رفتنش برای ما همین طوری بود. آرام، یخ.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی به هیات او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست..
"اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد" "اینطوری نمیشه زندگی کرد"
نه واقعا اینجوری نمیشه زندگی کرد. اما من هیچ شوقی نمی بینم چرا.اه.
معامله کردن؟ هیچ وقت به نظرم کار درستی نیومده. اما الان؟ چاره ای ندارم.
احساس کردم دیگه اینجوری نمیشه زندگی کرد و روز های 18 سالگی رو گذروند.نه نمیشه. مگه اینکه بخوای بچه شی و بچه بازی در بیاری. بات یو آر مور دن دت. بخاطر همینم تصمیم گرفتم. چند تا تصمیم بزرگ و سخت. من باید خودم تکی بجنگم.
تازه رسیدیم به 1301. احتمالا 22 بهمن برسم به 1357. این کار خداست.
امروز روز بسیار درخشان و زیبایی بود چرا که میرابی خانم گیر کرده بود توی برف و دو زنگمان شیربن پرید. بعد هم قاسمی هبچ گونه امتحانی از آن قسمت علم حصولی و فلان که هیچی - هیچی هم نه ولی کمی - حالیم نبود، نگرفت.
آن مو فرفری شب 7 فروردین به من چه گفت که به خاطر نمیاورم؟ قطعا مرا فراموش کرده. مهم نیست. من لطفش را همیشه در قلبم نگه خواهم داشت. مدیون. مدیون بهترین کلمه است. من به او مدیونم.
*داشتم پست های قبلیم را می خواندم*
این احساس چرا برگشت. اه. چرا انقدر ضعیفیم که گیر ترشح یه هورمون احساسیم
اگه بهم تبیین منطقی حالمو بگن من خیلی بهتر می تونم خودمو بازیابی کنم. مثه وقتی که خانوم کاف راجبه نیاز درونیم گفت که خودم چیزی ازش نفهمیده بودم. کاش الان وقت این بود که باهاش حرف می زدم.*کماکان به اینستاگرام و ساجسشنش فش می دهد*
دلم می خواد خالی کنم این احساسمو روی صفحه ی مجازی سفید رو به روم ولی نمیشه.
امام رضای مهربانم، من این روز ها انقدر بد شده ام که حتی نیامدم و پشت دیوار قایم شده ام، اما ای شاه، پناهم بده..
روزی هست که قراره عزیزترینامونو از دست بدیم. همینایی که کنارمون راه میرن. و ما نمی فهمیم و اون روز، همه ی این سال ها فلش بک زده میشن. هیچ کسی جاودانه نیست. این ترسناک ترین حقیقت دنیاست.
از فکرایی که می کنن، از نگاهایی که می کنن، از حرفایی که می زنن، لجم میگیره. اونا هیچی هیچی هیچی از وضعیت درسی من و علایق من و رشته ی من نمیدونن.
اونروز یکی پرسید ریاضیت خوبه؟ و به جای اینکه خودم جواب بدم، سین جواب داد : ریاضیش خوبه ولی ادبیاتش بهتره ( که رفته انسانی )
من برای تو مثه نقشای مکمل می مونم اما تو برای من نقش اصلی ای. اینه که من میرم مشهد و میام و مریض میشم و رتبه هام میاد و کلی اتفاق میفته، و تو هیچ کودومشو خبر نداری. باید قبول کنیم که هر چیم که باشه، هر چیم که باشه، هر چیم که باشه، اون دوران خوب تموم شده. و فصل جدیدی شروع شده که معلوم نیست تهش به کجا میرسه. البته من شرایطو درک می کنم. کاملا. تو الان یه زن 18 ساله ای که نامزد کردی. و من یه دختر 17 ساله ی کنکوری.
تو زیباترین تک خواهر من بودی.
دیگه من برم سر تستای عربی. ببینم میتونم امروز یه دونه چای لاته از خودم بگیرم یا نه.
میرابی آخه لامصب پنجاه تا زیااااده. آدم یه چن روز نمی زنه نا امید میشه خب دیگه نمی زنه. دو روزش میشه 100 تا تست.
از اون جایی که این چای لاته ها خیلی گرونن و من تازه فهمیدم، میتونم به عنوان جایزه برا خودم ازشون استفاده کنم. و همینجوری مثه نقل و نبات نخورمشون.
اگه می خواستی با عدلت برخورد کنی من الان محو بودم از روی زمین.
سیما برام ده ساعت و چهل مین برنامه ریخته و من تازه ساعت 12 و نیم سین کردم.
کیستی که من،
اینگونه به جد، در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم
[ شاملو ]
وقتی هیچ نشونه ای ندارید که معلوم شه دخترید یا پسر، منو در برزخ جواب دادن به کامنتتون گرفتار می کنید. و اونوقت من میرم آرشیوتونو زیر و رو می کنم بلکه نشونه ای چیزی.
[ البته دچار جان در پی اون سوالی که پرسیدی که از کجا فهمیدی و اینا، وبلاگ تو پر از نشونه بود :) ]