در موقعیت فعلی، تکرار می کنم موقعیت فعلی، برای هیچ کسی هیچ کاری نمی کنم مگر خودم. الان خود من به یه چیز آرامش بخشِ عمقیِ قابل نفوذ به لایه های عمیقِ روح نیاز دارم. خود من. فقط.
حالا که من از جام بلند شدم، میگه خیلی وقته نشستی داری گند می زنی به همه چی. همین حالا که اومدم بنویسم بلند شدم.
خودشون بیرون نشستن در حالی که پاشونو انداختن رو پاشون به رینگ نگاه می کنن و میگن : ای بابا بزنش دیگه! چرا دست دست می کنی؟ انقد سخته؟
چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟
*قسمتی از وصیت نامه ی یک شهید جوان. کپی شده. شاید برای بعضی هیچ چیزی نباشد و ساده ترین بخش آن وصیت نامه. ولی این دقیقا سوال هاییست که ذهن من - با ادبیات خودش - بارها از من پرسیده*
I lost. Again. N again N again. and I'm tired of "again"s. But I've still got a lot of fight left in me.
صدا سیما پخش نکرد هیچی. هیچی نگفت. فک کردن با خفه کردن راه به جایی میره.
از آن شلوغ هایی که معلمت خواهد گفت : از مامانتون بپرسین یادشه دیِ 96و
واکنش مسئولین کشور دقیقا مثه بیلبورد کردن جمله های قصار توی خیابونای بزرگه. بی ارزش، بی تاثیر، لوث، جهت اینکه یه چیزی گفته باشن.
* عشق درسی که وقتی دانشگاه ساعت 9 کلاس داره از عشقش 5 پا میشه
* دختر ترنسی که از همه متنفره
* تی ایی که تو کاناداس و از زندگیش راضیه
* دختری که شریف درس خونده و الان مهاجرت کرده
* یه دخترس که خیلی خوشم میاد از وبش تازه رل زده
* یه پسرس هر شب به کسی که دوسش داره شب بخیر میگه و صبم صب بخیر. تقریبا ب جز این چیزی نمیگه.
* یه زوج عاشق نمیدونم کجایی با یه لهجه ی خاص خودشون
* یه دختره که درگیره. خیلی درگیره.
* یه هکر یا یه چیزی تو این مایه ها ولی خیلی ..ام، چجوری بگم، فیک نیس.
* یه دختره که با یه پسره محرم و هم خونه بوده خارج کشور و الان عاشق اونه،
* یه دختره که سل داره و می جنگه
* یه دختره بود که اولش دوست بود بعد پشیمون شدن دوتاشون و باهمم ازدواج کردن. چادری شد سال پیش و دیگه ننوشت.
* یه روزنامه نگار که برای بچش می نویسه.
مامان از مضرات کم خوابی - با توجه به شناختی که از من داره - میگه : مغزو کوچیک می کنه، حافظرو کم و پوستم خراب می کنه :))
توی خواب قول دادم به خودم که سال کنکورم برم اربعین. و اصلا فکرم نمی کردم گذشته باشه. ولی بیدار شدم، و یادم اومد.
مثه اینه که از پایه ی ساختمون، دونه دونه آجراشو برداری. فعلا چیزی نمیشه، مگ اینکه به کارت ادامه بدی. اونوقته که می ریزه. ولی من ادامه نمیدم. نباید ادامه بدم. اینم می تونید بذارید به پای دغدغه های سطحی تینیجری یا یه ناراحتی عمیق، اور وات اور. آی دونت کر.
دختر به همین سادگی نیست. این حس و حالا خوب یا بد می خوان بهت یسری چیزا رو بفهمونن. باید بزرگ شی و بفهمی. بفهمی حقیقت چیه حق کجاس.
سر امتحان، صحیح غلط داده بود، توی یه جمله به جای "همه" نوشته بود "برخی" . منم زدم صحیح براشم نوشتم به هر حال اثبات شیء نفی ما ادا نمی کند. البته اینکه معلم فلسفه بود هم بی تاثیر نیست :)
حالا که چک نمی کنی می نویسم، یا، شایدم چیزی ندارم بنویسم. Complicated.
یادداشت هایش را که می خوانم، احساس می کنم که اشتباه کردم. و قابل جبران نیست. و همان حسی بهم منتقل می شود که صبح با شنیدن حرف های زینب درباره ی ایده های دفن مردگان ناشی از زلزله بزرگ تهران، بهم دست داد.
فکر کنیم دیگر باید این بخش از زندگی را بالا بیاوری، و رد شوی و دیگر بر نگردی. بترس. بترس.
گاهی وقتا باید لت ایت گو و بعد یه مدت برگردی بهش. گاهی وقتام باید لت ایت گو و دیگه برنگردی. دیگه برنگردی.
یه سگه داره پارس می کنه، دوباره میخواد زلزله بیاد ؟