نمی توانم برای عنوان فکر کنم فعلا.
شاید مشکل یک جایی توی هورمون هایم باشد. یا شایدم یک جایی توی روحم. و همین الان فکر مسخره ی عاشق ِ یک پسرک شدن را از ذهنتان بیندازید بیرون. توی ماشین نشسته ام و حالت تهوع گرفتم و سعی می کنم بی حوصلگیم را با خریدن دو بسته مارشمالو جبران کنم. آخر سالی زده به سرم. همش یاد دیروز میفتم. تمام جملات ِ آن پست تداعی ِ آزاد, راست بود. تک به تکش. همش تکرار می کنمشان. آوه حوصله ی خداحافظی هم ندارم. زهرا را که دیده ام.اسماء, زینب و فاطمه سادات جانم خداحافظ. صبا, خدا حافظ. حالا هر کسی نداند فکر می کند دارم می روم سفر قندهار. ولی باور کنید برایم سفر قندهار است. دور و دراز. دلم خالی است فعلا. بازهم انگشتانم را روی کیبورد گوشی رها کرده ام. چرت و پرت می گویند. به احترام همان ستاره ی زرد, که مجبورید برای خفه کردنش بیایید معذرت می خواهم.
پی اسِ خطاب به ناشناس اینکه خدا از دهنتان بشنود. اگر حوصله کردید, دعا کنید.