فعلا چهار زیرگروه از هفت تا. سه تاشون موندن که باهم حرف بزنیم و برنامه ی هر هفتا شون مونده. درود بر من.
توانایی اینو دارم که بعد از هر عطسه تشخیص بدم عطسه ی آلرژیه یا عطسه سرماخوردگی.
هر موقع از دانشگاه می رسم خونه و تو کیفم دنیال کلید می گردم، تمام سناریو هایی که اگه کلید نداشتم چی می شدو دوره می کنم.
وقتی استاد آمار میاد تو، جای شعور و فهمی که ازش می چکه روی زمینه.
از بین این همه مفاهیم انتزاعی و لوس رشته م، آمار استنباطی یک هو میاد وسط و می درخشه.
استاد داره راجبه آدلر و خود کم بینی صحبت می کنه. تو مثالاش راجبه تمسخر افراد از «اکبر کرگدن» استفاده می کنه.
استادمون داره راجبه آزمایشگاه حیوانی صحبت می کنه بعد میگه به نظر من این فرصت رو غنیمت بشمارید. موشای خوبی آوردن :)))
نمیدونم چه مرضیه نمیتونم مثه آدم در مجامع و محافل عمومی عطسه کنم.
ساعت ۷ میای خیابونا شلوغه، ۸ میای شلوغه، ۹ شلوغه، پس کی به مقصداتون می رسین؟
واقعا از خداوند ممنونم که وقتی میخواد برای اتاقم سوسک بفرسته، ابتدا منو از طریق اصوات نامفهومی که از سمت پرده میاد، مطلع می کنه.
امروز از اون روز های زیبا بود. گروه برای کوروش نیرو می خواست منم رفتم یه دو ساعت اونجا بودم بعدم اومدم پیش این یکی گروه توی غرفه کودک. متاسفانه بچه هایی که به من میفتادن، لیوانارو پرت می کردن و چسبو روی میز میریختن و گند میزدن. اما بچه های نرجس و یگانه خیلی آروم و حرف گوش کن بودن.
دو تا لایک، هزار تا لایک. چه گرهی از گرهامون وا شد؟ چه دردی دوا شد؟ چه ایمانی استوار شد؟
دلم می خواد به این توییتریا بگم حالا لایک کنید انگشت شستتون کج نمیشه
اینستاگرام دانشکده، یه پست گذاشته که با توجه به نزدیک شدن نمایشگاه کناب، چه کتابی پیشنهاد می کنید؟ یکی اومده زیرش نوشته مقدمه روان شناسی هیلگارد(!). زخمیمون نکنی روان شناس.
به محض عبورت از این ساحل، باید موج بیاید تمام رد پا ها را پاک کند. کلمات رد پایند و موج، بک اسپیس.
تنها چیزی که به من هدیه کردی، «یخ زدگی» و «یخ زدگی» و «یخ زدگی» بود. تو را فریزر خطاب می کنم.
بله و امروز سیل تماسای بچه هاست که سرازیره و “رتبه هارو دیدین” پرسیدناشون و صدای مغموم نا امیدشون و گاها گریه هاشون پشت تلفن.
یه دافعه ای نسبت به جمعایی که نمیشناسم دارم. البته این دافعه از طرف اونا دو برابره.
گلدونی که پارسال 120 تاشو،دونه ای 4 تومن سفارش دادم امسال 20 تاشو میده دونه ای 12 تومن. نمی فهمم.
نمی خوام بی رحم باشم چون درد پیش دانشگاهی بودنو می فهمم اما ... هعچ. واقعا تصمیم گرفتم بی رحم نباشم.
بچه های مدرسه جوری سنجششونو گند زدن که اگه کل جامعه آماری سوالا رو خریده بودن و پاسخنامه رو داشتنم اینطوری نمی شد. خدا به خیر بگذرونه با صحبتای بعد از ازمونشون.
یا اَمیرالمومنین، یا ذا الکرَم... اِنَّنا جئناکَ فی حاجاتِنا.. لا تخیبنا و قل فیها نَعَم ..
فروردین تموم شد اینا هر وقت ما رو میبینن میگن عزیزم سال نوت مبارک.
هفته ها گذشته است و دیگر ضربان قلبم روی هزار نیست. شاید انرژی را برای سر و سامان دادن به زندگیم ذخیره می کنم، نمی دانم. اینکه می دانم این کلمات و این خطوط قرار است منتشر شود، نا امنی ای را به قلبم تزریق می کند که تازه نیست اما مقابلش می ایستم و تایپ کردن را ادامه می دهم. *دستانش روی صفحه کیبورد بی حرکت می ماند* از اول شروع می کنم. هفته ها گذشته است و دیگر قلبم تند نمی زند. * بک اسپیس را فشار داده ام. چیزی از آن کلمات باقی نمانده. دلم نمی آید این پست را منتشر کنم، آدم ها را برای خواندنش بکشانم به این وبلاگ و بعد هیچ چیزی برای خواندن نباشد. اما متاسفم. این پست برای منتشر شدن نوشته شده*
گاها بچه ها انتظار دارن من مهارت های فراشناختی شونو به طور معجزه واری افزایش بدم یا بتونم با نگاهم مدیریت زمانو تو مغزشون فرو کنم.
امروز با متین و مامان هفت نفری رفته بودن قم، بعد الان با زنش که در بلاد خارجه س ویدیو کال کرده، میگه امروز رفتیم کلی گوشت و غذاهای خوش مزه خوردیم و برای ۷ نفر فقط ۳۰ دلار پرداخت کردیم. (هر دو ذوق کرده، می خندند :’))