لیو
دو یو میس می لایک آی میس یو؟
برای نوشته های طولانی انگار باید یه کیبورد حقیقی جلوم باشه تا کیبورد مجازی گوشی.
روزهای بعد از کنکور لعنتی رو سپری می کنم حدود 22 فریکین دیز گذشته و دیگه میتونم ساعت 10 این شهرو ببینم، میتونم در حالی که ساعت 9 صبحه به گوشیم که زنگ میخوره جواب بدم، میتونم وقت دکترمو ساعت 11 صبح بگیرم، میتونم مانتو هایی که دوست دارمو بپوشم، میتونم بدون نگرانی بعد یه کلاس خسته کننده برم با دوستام بیرون، میتونم تو اینستا بچرخم بدون اینکه خودم به خودم تشر بزنم که - درس داری! ، میتونم برم دنبال چیزایی که دوس دارم، میتونم برم آلمانی و انگلیسی بخونم، دیگه مجبور نیستم 7 صبح یکشنبه و سه شنبه بشینم سر کلاس میرابی و گزارش زیرگروهای عربی رو بذارم رو میزش. دیگه میتونم برناممو تنظیم کنم، دیگه میتونم روضه ی خونه ی مهری رو برم بدون نگرانی امتحان فرداش، میتونم اربعین برم کربلا به شرط طلبیده شدن، میتونم خیلی کارا بکنم. البته الان یه جوریه که اونقدرام نمیتونم از فضای کنکور دور شم. و اگر نگید جو گیر شدم - باید بگم از الان بچه هامو دوس دارم. بچه های مبهمی که حتی اسم بعضیاشونو نمیدونم. براشون خودکار رنگی گرفتم و منتظرم که کمکشون کنم. ناراحتم که اونا الان اسیر قفسی شدن که این نظام آموزشی دونه دونه بچه ها رو میندازه توشون، و دونه دونه می کشتشون. اما من اینجام که باهم دوباره این راهو بریم. و سعی می کنم بهترین ورژن یک بلوط 18 ساله باشم. واقعیت اینه که الان که اینو می نویسم می بینم من اصلا شبیه اسم "بلوط" نیستم، من اصلا شبیه کامنت چشم قلبی که گذاشتم نیستم. من اصلا شبیه اون آدمی که بچه ها تو کلاس میشناسن نیستم، من اصلا شبیه عکس پروفایلم نیستم، من اصلا شبیه اون تصوری که همکار مامان داره نیستم. من شبیه تصوری که فامیل بابا ازم دارن نیستم - آروم ترین دختری که دیدن. اما میدونی که در ایز نو ور وی کن هاید. جایی نیست که بتونیم توش پنهان بشیم. امروز که رفتم کلاس، دیدم ای کاش حرفای استادمو ضبط می کردم و بارها گوش میدادم. چقد حرفاش حالمو خوب می کنه و چقد میتونه رو من تاثیر بذاره و چقد امشب حالم بهتر بود. از اینکه دکتر دندون پزشک بهم آمپول بی حسی نزد، از اینکه با دچار حرف زدم، از اینکه دلم برای صبا تنگ شده بود - و اینارو با رضایت قلبی می نویسم - از اینا حالم خوب شده بود. از اینکه با مهدیه راجبه قرص پوستم حرف زدم و بهم گفت حتما بخورم قرصرو، حالم بهتر شد. میتونم زندگیمو بهتر کنم، میتونم آدم بهتری یشم. اوه شبیه پستایی شد که خودم ازشون بدم میاد. البته دلیل نمیشه. میتونی از یه کاری بدت بیاد اما انجامش بدی. مثلا من خیلی از "آهان" گفتن و شنیدن تو چت بدم میاد اما بعضی وقتا میگم. اگه تا اینجا حوصلتون سر نرفت و خوندین و خوندین و به اینجا رسیدین و الان دارین اینجا رو می خونین باید بگم شما آدم خوب و قشنگی هستین. آدمی که کِر ابوت نوشته های آدما. هر چند طولانی حوصله سر بر و چرت و پرت باشه.
قشنگم سلام
باید بدانی که مادرت وقتی ناراحت است یا غمگین و افسرده و این ها، گریه نمی کند. مادرت وقتی عصبی باشد، گریه اش می گیرد. بارها به روزی که مسیر زندگی من و تو را عوض کرد فکر کرده ام. البته الآن دیگر نه. اما معتقد بودم و هستم که حتما دلیلی دارد. تمام کار های خداوندی که تو الان پیشش نشستی و مرا در حال تایپ می بینی، دلیلی دارد. میدانی من دارم به این فکر می کنم که وقتش است یاد بگیرم و خودم تنها با غول هر مرحله مبارزه کنم. احساس می کنم دیگر نا امیدی دارد در من ریشه می زند و زمزمه می کند که دور شدن از خدا و ولی ش در زمین راهی ست که برگشت ندارد. دلم می خواهد کسی باشد که بتوانم تمام حرف هایم را بزنم و غرغر کنم اما هر آدمی احساسی دارد و نمی توان حس قضاوت را در کسی کور کرد. تجربه ثابت کرده است که صبرم هم با حرف هایم از دهانم خارج می شود و من بعد از حرف زدن دیگر آن رفتار سابق را ندارم. این یک تز نیست واقعا تجربه ثابت کرده است. دیگر چیزی برای نوشتن ندارم اما مادرت این روزها از درون - کمی - بحران زده است. این ناشی از بعد کنکور و این چیز ها نیست. اگر یادم بماند، بگو دلیلش را برایت بگویم.
آمدم که بنویسم و این حرف ها. چون تقریبا این بهترین فرصتی ست که برای نوشتن پیش آمده و من تنها، با صدای دل انگیز فرو رفتن دکمه های کیبورد، در حال تایپم. دیروز، اولین روز نیمه نیمه نیمه کاری بود. البته واقعا نبود. رفتم مدرسه و با سیما و زهرا و اسماء، دفتر را تمیز کردیم. البته نه که فکر کنید کار کمی بود، ما از 7 و نیم شروع کردیم و من تا 4 آنجا بودم و هنوز یک روز دیگر کار دارد. اما اول صبح که من و سیما رفتیم صبحانه پیش معلم ها، دِی ور آل نایس تو می و گفتند که دیگر همکار شدیم و از این حرف ها :) زهرا را دیدم بعد یک هفته و خب اصلا نشد که باهم حرف بزنیم سر فرصت. به اندازه ی 300 جلد کتاب و کیسه ها آزمون و برگه ی اضافی ریختیم بیرون که برود بازیافت و این کاری بود که حتی از زمان دانش آموزی دوست داشتم انجام بدهم. کتاب های سال 87، کنکور های آزاد 80 تا 85، هشت جلد از یک کتاب قدیمی، همه ی شان رفتند توی کیسه های مشکی جهت تحویل بازیافت. و چون ساعت 4 خوابیدم و 6 بلند شدم، خیلی خسته بودم انقدر که شب بعد اذان خوابیدم. امروز دقیقا پنج روز از کنکور من می گذرد و من راحت تر از همیشه ام. البته هنوز هم احساس خاصی راجع به چیزی ندارم اما خوبم. هزاران نفر این روز ها از صبا سادات، رایا، طهورا، متین، مامان - علاوه بر آدم هایی که همیشه می گفتند - بهم گفتند که من آدم بی احساس و یخی هستم. اما نه واقعا. آیم توتالی دیس اگری. دیروز دختری آمد جلوی در خانه که کتاب های درسیم را تحویل بگیرد و من به محض دیدنش احساس کردم که اگر ما طور دیگری همدیگر را میدیدیم شاید می تواستیم دوست های خوبی بشویم! فقط به محض دیدنش این جس ها بهم دست داد. البته این ها احتمالا بافته های ذهن من است و فاقد هیچ ارزش دیگر. گروه بچه های مدرسه را منحل کردم و خلاص و الان هیچ چیز مشترکی با هم نداریم و خب بهتر. دروغ چرا، من هم شاید به اندازه ی دو ماه حوصله ی شان را نداشته باشم. دارم روی گرفتن آیلتس و این ها فکر می کنم. البته فکر نمی کردم ولی بعد از حرف های مفصل علی و بعد هم حرف های سیما، دیدم که چرا که نه. ولی شاید باید خودم باید اول بخوانم و بعد کلاس و این حرف ها. اما این "خواندن" اصلا از آنهایی نیست که به زور مرا پای درس بنشانند. نه، من واقعا عاشق یادگرفتن زبان های مختلفم. مثل اینکه گاهی با خنده توی دلم تکرار می کنم "zerbrechen zie zich nicht den kopf daruber"که به آلمانی یعنی دونت اورتینک ایت. البته من از آلمانی در حد سلام و من بلوط هستم میدانم و خلاص و این فقط یک جمله ی طولانیست که بارها برای حفظ کردنش تلاش کرده ام، و خلاصه ی بحث این که می شود اول با یک کتاب آیلتس شروع کرد و بعد رفت کلاس. البته از شما که پنهان نیست سفیر فقط نزدیک پنجاه ترم کلاس آیلتس دارد و من فعلا قصد ندارم از این خرج ها پای خانواده بگذارم. الان هم می خواهم برگردم به سریال دیدن. مدت ها بود که انقدر طولانی ننوشته بودم. و اصلا هم انتظاری برای خواندنش نیست اما من از این نوشتن خوشحالم.
به عبارت دیگه بودنت در ضعیف ترین مرتبه ش. کم رنگ. انقدر که هاله های محوِ گم شدنتو توی “نبودن” میبینم.
راجبه علایقم که فک می کنم، به پشتیبان بودن، انگلیسی و آلمانی خوندن، ریاضی حل کردن، یه دستی میاد و همه شونو سفت فشار میده و میگه همه ی اینارو انجام دادی، خب که چی؟ و ذهنم نمیتونه هیچ جوابی بده. مطلقا هیچ جوابی. از خودم می پرسم که خوبی؟ جوابی نمیاد. بلندتر داد میزنم، بازم جوابی نمیاد. میگم زندگیت چطور میگذره؟ میگم خوشحالی؟ ناراحتی؟ عذاب وجدان داری؟ راضی ای؟ اما کسی جواب نمیده. شایدم البته از قصد نباشه، کسی نیست که بخواد جوابمو بده. و کم کم پایه های اصلی زندگیم میریزه، مثه اینسایداَوت، پایه هاش میریزه چون کسی نیست نگهش داره. کسی نیست کمک بخواد. حتی دیگه کمک نمیخوام، چون دیگه بلوطی نیست که بخوان نجاتش بدن. نمیتونم حتی توضیح بدم. این موضوع چیزی نیست که حالمو بد کنه، بیشتر یه شک عمیقه. یه گودال بزرگ.
*میخواستم عنوانو بذارم گمشده، اما هیچکی نیست که حتی گم شده باشه. بلوط نیست. فقط نیست.
آی جاست نوتیسد که 4 کیلو وزن کم کردم :| و قرار نیست که مامان بفهمه و سیل "از بس چیزی نمی خوری" ها شرو بشه :|
در جسمی که هیچ نشانه ای از بلوط در آن نبود، تکه هایی از بلوط دیده می شود.
* این نامه حاوی مقداری غرغر و سیاه نمایی ست، فلذاااا میتونید صفحه رو با خیال راحت ببندید *
فندق زیبای مامان! سلام
الان که اینها را می نویسم به این نتیجه رسیدم که این کولی بازی هایی که بیدقی سر درس یازده و پساسکولار و این ها درآورد، باید سر درس هشت در میاورد. هر چقدر می خوانم به نظرم مزخرف تر از قبل میاید. حالا از این ها بگذریم، آمده ام همین اول کار یک چزی را بگویم که بعدا نگویی نگفتم. فندق کوچکم! تولد 18 سالگی هیچ پخی نیست. هیچ پخی. حتی هیچ تر از بقیه ی تولد هایت. امروز رفتم کتابخانه ی دانشگاه و با چادر و روسری ساعت ها نشستم و روزم را با تاریخ شناسی - اتفاقا مزخرف ترین درس هایش - شروع کردم و بعد هم به جامعه شناسی رسیدم. و امروز 12 ساعت و 30 مین برنامه دارم و کسی جز من و مامان - که از خستگی خوابیده - خانه نیست و اینجا تاریک تاریک تاریک است. و من بیشتر و بیشتر به تباه بودن امروز پی می برم. میدانی فندق، هیچ زیبایی منتظر یک 18 ساله نیست. ما - یا من - فقط خوشحالیم که زنده ایم، در هوای تهران دوام آوردیم - فعلا - و نفس می کشیم و آدم های اطرافمان را داریم. کنکور هم از لعنتی ترین چیز هایی ست که داریم تجربه اش می کنیم و خب. البته باید اعتراف کنم تولد ها - مخصوصا 18 سالگی - می تواند پخی باشد به شرط اینکه 12 ساعت و نیم برنامه نداشته باشی، 6 صبح بیدار نشده باشی، در ایران به دنیا نیامده باشی، یا در کنار این دخترک حال بهم زن در کتابخانه نشسته باشی. البته وجود عاطفه، زهرا و اسماء و حال خوب کردن هایشان کم می کند از این تباهی. انصافا که کم می کند.
امروز روز قشنگی نبود. و امروز پنج اردیبهشت، من هجده ساله شدم. بات ... هو کرز .. ؟
97.2.5
بلوط
*این یه پست انتشار در آینده بود. و بعدش عاطفه اومد. و همه چیز تغییر کرد.*
انگیزه ی قوی تری، احساس فهمی، پشیمونی ای، خوشحالی ای، رضایتی، اعتمادی، چیزی. هیچی نیست الان.
اوه ببین چند وقته برات نامه ننوشتم زیبای جهانم! اگه گفتی راجبه چیه این دفه؟ از دست دادن :))
به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بی کران را جدی نگرفته ام
[پناهی]
یه فانتزی بسیار زیبا و ساده ای دارم که بدون وجود لیو انجام پذیر نیست.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی به هیات او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست..
کیستی که من،
اینگونه به جد، در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم
[ شاملو ]
بیا بهم قول بده وقتی دوباره برف اومد، بریم بیرونو تا منجمد نشدیم بر نگردیم.
مامان که حامله شده بود، من بچه بودم، بهم نگفتن تا خودم فهمیدم. و بعدش مامان گفت که نباید به مردا چیزی راجبش بگم. و من در گوشی ازش پرسیده بودم : حتی به بابا؟
از آن شلوغ هایی که معلمت خواهد گفت : از مامانتون بپرسین یادشه دیِ 96و
توی خواب قول دادم به خودم که سال کنکورم برم اربعین. و اصلا فکرم نمی کردم گذشته باشه. ولی بیدار شدم، و یادم اومد.
حالا که چک نمی کنی می نویسم، یا، شایدم چیزی ندارم بنویسم. Complicated.