من اگه روان شناس بشم قطعا همه ی عواطف اون طرفو ناشی از تغییرات هورمونیش میدونم.
می شه هی به افکارم هجوم نیاری وسط درس خوندن و هی منو فرو نبری تو فکر و خیال !
هوم؟ میشه یا نه؟ با تو نیستم مگه؟
من در آینده به عنوان یک جامعه شناس، باید تو جامعه حضور داشته باشم
و هم الان ! فراریم ازش. به هر دلیلی.
پی نوشت : جامعه شناس یا دانشجوی ارتباطات یا هر چی.
البته با روان شناسی خوندن میتونم نقضش کنم.
هی یو!
از روانشناسی خوندن فرار نکن و همین الان این صفحه رو ببند و برو کتابشو از تو کمد وردار و شرو کن فصل مزخرف یکو خوندن.
ولی من بودن توی ابن جامعه رو اصلا دوست ندارم. اصلا اصلا و اصلا.
پر از بی اعتمادی ، بی محبتی ، چیزای کثیف و لبخندای زشت.
من بدم میاد تلفن حرف بزنم. بفهمید خب اینو. نگید : هستی ؟ میخوام ز بزنم! مرگ ِعمر. نه نیستم.
می خواهم سه چهار روز اینستاگرام را ببوسم بگذارم کنار. تلگرام هم در حد ۱۰ دقیقه پیام های روزانه . همین. فعلا خیلی ظریف دارد نظم زندگیم را بهم می ریزد. به جایش ۲۰۰ صفحه ی جلد اول کتاب تولستوی را تمام می کنمُ کیک می پزمُ سر وقت می خوابم. کار بزرگیست.
اوصیکم اوصیکم اوصیکم به تقوی الله به تقوی الله به تقوی الله و نظم امرکم و نظم امرکم و نظم امرکم ! حالیت نمی شود چرا دختره ی بی شعور؟
مامان همونقدر که از خواجه امیری خوشش میاد و صداشو تحسین می کنه و هرکی میخونه میگه هیچ کودومشون پختگی صدای خواجه امیریو ندارن,
از چاووشی بدش میاد. چن وقت پیش می گفت باید صدای این چاووشیو یه بررسیِ فرکانسی بکنن ببینن چرا صداش باعث سردرد میشه. منم شاید تا حدی باهاش موافق باشم. ولی واقعا چیزی نیست که مهم باشه.
فعلا الان مهم برام درگیریای ذهنیمه. در همین حد. در حد یه شونزده هیفده ساله. انقدر خودم , خودمو می زنم و بعد دلداری میدم که خودم میگم بس کن دیگه. گندشو در نیار. اینطور !
حالم هم خوبه. الحمدلله. هرچند با گفتن الحمدلله باز هزار تا مسئله و سوال میاد تو ذهنم. دلم یه چیزی میخواد که ذهنمو منظم کنه.
خدا نکند آدم واشر دماغش شل شود یا اینکه برعکس دماغش کیپ شود و راه تنفس بسته. آنوقت دستمال به دست دیگر نه آداب اجتماعی و این مزخرفات حالیش می شود, نه دلش می سوزد به حال بینی رنگ و رو رفته که دیگر نایی ندارد از بس زبری ِ دستمال کاغذی تحمل کرده.
یک همچین وضعی هستم من.
(برگرفته از تبیان با اندگی تغییر. بعله)
دلم یه شربت سکنجبین ِ شیرین ِ خنک می خواد
با تیکه های خیار. یه قاچ لیمو به صورت کجکی روی لبه ی لیوان. واهای.
:سکنجبین را به مسخ کافکا ترجیح می دهم. یک جور علاقه ی شخصی ست.
خسته ام چون همین الان نوشتن دو صفحه ی آچار نظریه های زیبایی شناسی را تمام کرده ام و
پنج شنبه قرار است همان دوست پدر با خانواده بیایند اینجا . شنیدن خبر همانا و گرفته شدن حال همانا.1
همین. باید بیایم مفصل بنویسم. از امروز. از کلاس دوشنبه. از کلاس چهارشنبه. از احساس دوگانگی. از ستاره. از اسماء.
1:سه تا بچه دارند که برای من تنها اذیت است آمدنشان. هیچ کاری هم متقابلا نداریم باهم، ولی اصلا من دوست ندارم. . وای خدایا. یاسین را فاکتور بگیریم، آن دوتای دیگر را نمی توانم تحمل کنم. وای خدایا.
نکته : از هرچه بخواهم می نویسم. به کسی چه.
+ احساس خوب صدای تق تق ِ آرام ِ تایپ با کیبورد لپ تاپ.
اصلا فازم یک جور خاصی ست الآن،
که دلم میخواهد یک متن بلند بنویسم از آن هایی که هیچ کس حوصله ی خواندنشان را ندارد. بعد از ترس خوانده نشدن همه را بک اسپیس بزنم بروند رد کارشان این طولانی های بدقواره. والا.
دیوانه شده ام پاک. بازهم انگار از این دست انداز های سن 16 تا 18 سالگی ست.مزخرف.
شخصی نوشت
(وقتی می نویسم شخصی، یعنی شاید حوصله ی تان سر برود از خواندنش. یعنی هیچ لزومی نیست.)
امیرالمومنین (علیه السلام): من خداوند سبحان ها را به درهم شکستن عزم ها و فرو ریختن تصمیم ها و برهم خوردن اراده ها و خواست ها شناختم.
دیروز، ۱۶ تیر، در کل از ساعت پنج صبح تا ۸ صبح خوابیده بودم. جمعا سه ساعت. ولی اصلا مهم نبود چون کلی برنامه ریخته بودم که روز تعطیلی خانواده را بکشانم بیرون.
تا ساعت یازده داشتم نازشان را می کشیدم که زود باشید دیگر و دیر می شود و این ها. بالاخره ساعت یازده و نیم راه افتادیم که برویم سینما. زود رسیدیم . خیلی بی دردسر. خیلی هم خلوت بود. بارکد را رزرو کردیم که ساعت دوازده و نیم ببینیم. بعد هم چهارتایی رفتیم نشستیم روی چمن های ِ پارک ِ کنار ِ سینما.
خیلی هم خوشحال. داداش هم بلند شد و رفت برای خودش. من هم. ولی او به طرف پایین رفت من به طرف بالا. ولی . ولی . ولی همینطور که داشتم می رفتم با صدای فریاد برادر برگشتم. پدر به سمتش دوید. من هم. مچش را گرفته بود و داد می زد. داااد. حتی گریه هم می کرد. و ما بی خیال افراد روی پارک روی آسفالت نشستیم. اول فکر میکردیم چیزی نیست و اینها. ولی از داد هایش و همچنین ظاهر دستش می توان فهمید که استخوانش بالاخره یک چیزی شده. برادر هم همینطوری ناله می کرد و داد می زد که تورو خدا بیایید برویم دکتر و این چیزها. پدر رفت بلیط ها را فروخت به چهار نفر دیگر و ما راهی بیمارستان شدیم.
مادر و برادر دم بیمارستان پیاده شدند و من و پدر رفتیم که دفترچه بیمه اش را بیاوریم. وقتی برگشتیم بیمارستان، رادیولوژیست هنوز داشت کار یک نفر دیگر را انجام می داد. ما منتظر ماندیم و ماندیم و فریاد ها را تحمل کردیم که بالاخره آمد. من همان جا منتظر نشستم. وقتی با عکس آمدند، برادر رفت نشست و من و مادر و پدر رفتیم جلوی در فیزیوتراپی. خلاصه کوتاهش کنم که فیزیوتراپ ِ جوان ِ عینکی به محض دیدن عکس گفت که هم شکسته و هم در رفته و باید عمل شود. شما هم بروید و سریع بستریش کنید و این ها. خلاصه بغض کردن من همانا و نگرانی برادر همانا. چون یکبار دیگر آرنجش را عمل کرده بود و سخت گذشته بود بهش. ساعت دو و خورده ای اول آتل بستند برایش و نمیدانم چی چی کپ کردند و این ها. سه هم منتقلش کردند به بخش.
فوق العاده درد داشت و اینکه دست برادر من اصلا انگار رگ ندارد ! با اینکه لاغر هم نیست ولی خیلی سخت رگ گیری می شود. پنج دفعه سوزن زدند و سه بار خون گرفتند یکبار سرم وصل کردند.
ساعت چهار و نیم عمل داشت. گان ها را پوشید و رفت طبقه ششم. ۴۵ دقیقه اول من ماندم توی اتاق و مادر و پدر رفتند جلوی در اتاق عمل. ولی بعدش من و پدر جایمان را عوض کردیم. تا حدود ۶ و نیم توی اتاق عمل بود . البته عملش خیلی زود تر تمام شده بود و اینها. ولی فکر کنم درد داشت که ماند. دکترش انگار سه تا عمل باهم داشت. و آن دو خانواده ی دیگر هم بودند. چه چیزهایی که از بیمارشان نمی شنیدم یعنی! انگار همسر خانومی را زده بودند و پا و سرش را شکسته بودند و اینها.
خلاصه که آمد بیرون من و پدر هم رفتیم برایشان لباس و شارژر و اینها بیاوریم.رفتیم خانه و خودمان هم یک چیزی خوردیم چون به شخصه بعد از صبحانه هیچی نخورده بودم. بقیه هم . برادر هم که نمی توانست هیچ چیزی بخورد.
برگشتیم و لباس هایش را عوض کرد. تا ساعت ۹ پیشش بودیم و بعد رفتیم. ولی واقعا بیمارستان خیلی خوبی بود. خیلی. هم پرسنل هم امکانات. پرستار ها یک جوری بودند آدم می خواست پرستار شود :)
حتی نگهبانی هم خیلی خوب بود که گذاشت ما به بهانه لباس و خوراکی آوردن تا ۹ بمانیم. بعد هم با پدر رفتیم رستورانکی، چیزکی خوردیم. به این نتیجه هم رسیدیم که وقتی داشته میفتاده نمی خواسته با آرنج بیفتد و مچش را اینبار سپر خودش کرده.
برگشتیم خانه و من چون سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم تازه حس میکردم که چقدر چقدر چقدر خوابم می آید. میخواستم این ها را همین دیشب بنویسم ولی از شدت خستگی نمیتوانستم.
الان هم هنوز بستریست و پدر رفته سرکارش دنبال نامه ی نمیدونم چی چی برای بیمارستان . یک همچین چیزی.
برادر هم سفارش هم داده که موقع آمدن برای ترخیص، شیرینی دانمارکی و لطیفه و خامه ای بخرم برایش، همراه با دسته گل رز :\
یکی نیست بگوید مگر می خواهیم برویم خواستگاری که گل و شیرینی برایت بیاورم :\ ولی طفلکی برادرم بعد از عمل هم خیلی درد داشت و دردسر هایش زیاد بود. از آزمایش های مختلف تا غذا خوردن و جای دستش که حالا کجا بگذارد و خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها که به دلیل اینکه اینجا یک مکان عمومی ست از گفتنش معذوریم :)
فکر نکنم واقعا کسی تا اینجا خوانده باشد ولی هرکس خواند دعا کند یا یک حمد شفا بخواند اگر می شود. دمش گرم واقعا. {قلب}
#شخصی نوشت
(هیچ نیازی به خواندنش نیست اگر حوصله ندارید. خودم هم برای خواندنش حوصله ندارم)
از صبح ده دفعه رفته ام توی این سایت اِ ریل نمیدونم چی چی، کلی تست فارسی و انگیلیسی زده ام و سرگرم شده ام و شارژ گوشی را هدر داده ام به حدی که الان با صفحه ی اسکرین کم نور و شارژ پنج درصد می نویسم. بی خوابی زده به کله ام و هر ترفندی را امتحان کرده ام. حتی کار به چشم بند و این ها هم رسیده ولی کارساز نبوده. حتی (واقعا می گویم) دست به دامان کتاب ِ همیشه خواب آوره ِ جغرافی شدم بلکه پلک هایم یکم سنگین شوند ولی دریغ از حتی یک خمیازه کشیدن.
به حدی نخوابیده ام که اگر مرا ببینی می گویی : " بمیییرم، این چشا چقد خستس "1 و بعد هم مرا می فرستی توی اتاقم که چرا اینکار ها را با خودت می کنی دختر جان. یکم به فکر خودت باش! نگذار بی خوابی بکشی و از این حرف ها.
ولی من الان مانده ام چجوری به تو بگویم که عصبیم ! به خاطر بهم خوردن برنامه ی خوابم. به خاطر عوض شدن شب و روزم. به خاطر اینکه دیگر نمی توانم آن میگو های عزیزدل را برای افطار به شیوه ی حدیث درست کنم و با دیدن برق چشمان پدر من هم ذوق کنم. به خاطر اینکه دیگر نمی توانم همان کار مذکور را انجام دهم و مجبورم دوباره بیندازمش برای فردا. به خاطر اینکه دوباره نمازم می شود آخر وقت و هم حال خودم گرفته هم می شود هم دیگر سرحال نیستم.
می دانم نمی فهمی این چیزهارا ولی خب من به خاطر توهم که شده، به خاطر اینکه شارژ گوشی دیگر دارد مرز یک در صد را هم رد می کند، به خاطر همان چشم های مذکور، می روم چشم هایم را دو دقیقه روی م بگذارم بلکه دیگر سرم غرغر نکنی.
(و تو چشم بندی که افتاده زمین را به طرفم می اندازی وبا کلافگی در را می بندی.)
1. با همان لحن مذکور بخوانید.
هیچ کسی نمیداند جز خدا
که بدون تو چقدر احساس میکنم {به قول نازنین} منطقه ی امن ِ کوچک ِ نقلی ِ دخترانه ام تهدید شده. حقیقتا ! {به قول فاخته}
از این تیپ های عرفانی و فلسفه و از این هایی که خودشان هم نمی فهمند چه میگویند بیزارم ! حس من همین بود که گفتم. بدون ذره ای چاشنی ِ عرفان و اغراق و اینها.
امروز رفته بودیم خونه مادرجون برای افطار. بعد سر سفره، در حالی که در حال کلنجار رفتن با چادرم بودم (قاعدتا نه به خاطر پدرجون, به خاطر پسرداییا ) ، پدرجون که کنارم نشسته بود بهم با حرص گفت : برو اصن یه دونه از این قفلا ( که میزنن در ِ انباریا ) بردار، بزن به چادرت راحت شی انقد کلنجار نری ! بعدم گفت : راحت باش بابا. انقد به خودت سخت نگیر :)
من قطعا یه چیزیم شده !
من پر خواب، حالا چشمامُ رو هم نمی زارم !
این آدمای باکلاسو دیدین؟ صبح که پا میشن قهوه تلخشونو می خورن، بعد از ظهرا اَم که می خوان خستگی در کنن، یه لیوان کاپوچینو یا نسکافه می خورن. یه بارم ما خواستیم ادای اونارو درآریم، منتها از بخت بد، از بچگی هر وقت حتی بوی قهوه یا نسکافه و چیز هایی از این قبیل بهمون می خورد، حالمون بد می شد. و در کل از قهوه جات، چه خودش چه بستنیش چه شکلاتش متنفریم.
منتهی از این آبنباتا هستن، سیاها کوچولوا ، داریم عادت می کنیم از اونا بخوریم . حالا ببینیم چی میشه.
اهان. یه چیزی. اونم اینکه اومدیم چایی و جایگزین قهوه کنیم ولی دیدیم از بچگی چایی هم نمیتونیم بخوریم. نگو اصلا قسمت نیست !
ای کاش محکم بودم. ای کاش حداقل یکم قوی تر بودم.
آدم کلافه میشه. از خودش عصبی میشه.
من دوجا همیشه حسرت میخورم که چرا پسر نیستم.فقط هم این دو جا
یکی وقتی که تو جشن بزرگ محله, پسرا جمع میشن و دارن کمک می کنن.
پدر میره,برادر میره ولی من می مونم خونه.حسرت اینو دارم که یه بار منم کمک کنم تو جمع کردن صندلیا, چیدنشون, هماهنگیا, سیستم صوتی,حتی تمیز کردن.
یکی هم وقتی که تو محرم دسته ها را میفتن. مردا زنجیر می زنن, سینه می زنن, من همیشه حسرت خوردم که چرا نمی تونم زنجیر بزنم و با دسته برم.
خیلی نعمت بزرگیه. خوش بحالشون.
امروز این بانو، حسابدار یک کافه - رستوران* بود.
از ۵ بعد از ظهر تا ۹ شب. و باید بگویم که کمرم به شدت درد گرفت ! دهانم هم خشک شده بود از بس که هِی فیش نوشتم هی کارت کشیدم هی پول گرفتم هی پول دادم. ( نزدیک به ۵۰۰ تا فیش بود ! ) ولی خب رفیق جان رفت و از خود کافه برایم یک شربت سکنجبین گرفت که بر خلاف سکنجبین هایی که همیشه خورده بودم، به شدت خوشمزه بود :)
چقدر واقعا آن هایی که کارشان حسابداری و پای صدوق بودن است، سخت است ! تازه من که از بچگی عشق این چیز هارا داشتم همین یک روز پدرمان در آمد ! ولی الحمدلله . من ۹ برگشتم.
ولی فکر کنم هنوز هم بعضی ها نرفته اند، مانده اند که جمع و جور کنند. خسته نباشند واقعا !
+ من هنوز پست هایتان را نخوانده اَم.. می آیم و می خوانمشان :)
+ بعضی ها بودند که حدود ۳۰۰ نفر را ساپورت کردند و گارسون بودند به نوعی . آن ها از منم خسته ترند الان !
+ خوب بود که ستاره آمده بود.
* کافه برای خیریه بود.
من شده اَم مثلا، مثل آرایشگری که هیچ کسی
نیست که حتی موهایش را ببافد :)
خوش به حال آنها که تو را هر لحظه دارند در زندگیشان واقعا.
من چه.
حسرت نه ولی غبطه خوردم.
چقدر نوشتن از بعضی چیزها ، از بعضی رزومرگی ها سخت است. حتی دلم نمی خواهد که بنویسم مثلا دیشب در خانواده چه شد و چه گفتند و کجا رفتم. حتی دلم نمی خواهد بگویم که صبح با همان حالت دیشب بیدار شدم بدون اینکه هیچ کاری کرده باشم. هرچند امتحان داشتیم ولی تنها درسی که میتوانستم بدون امتحان "بخوانمش"، همان درس مذکور بود و بدون استرس سپری شد. ولی اینکه بدون استرس سپری شد دلیل نمی شود که مثلا بدون فکر و خیال و ناراحتی و بعضا بغض بگذرد.
ولی هنوز هم نمی فهمم و میدانم که مثلا یک دانش آموز دبیرستانی سنش اقتضا می کند که بعضی چیز ها را نفهمد :) و من با جسارت این حرف را می زنم :)
دلیل هیچ کدام از کار های پدر را نمیدانم . و مامان را.
شاید هم دیشب باز همان مشکل همیشگی بینشان پیش آمده بود و سر من خالی کردند شاید هم نه. نمیدانم. آدم ِ خوابیده نه می شنود و نه می فهمد :)
بدون شام خوابیدم. وقتی مامان با عصبانیت بیدارم کرد و گفت که برادر برایت غذا درست کرده و تو آنوقت انقدر راحت میزنی توی ذوقش که نمی خورم و اشتها ندارم و این حرف ها، ناراحت شدم ولی در اوج ناراحتی باز هم خوابم برد. ولی خب امروز غذا را برایم گذاشته بود که ببرم. الان تشکرکردم و با اینکه اصلا غذا را دوست نداشتم ( نصفش هم مانده) با جرئت اعتراف کردم که خیلی خوشمزه بود و این ها.
+ امروز من بازهم تو را دیدم. و وقتی خواستم در یک کلمه توصیفت کنم ، کلمه ای جز ستاره پیدا نکردم. تو مثل یک ستاره ای برای من :) آن مرد بیخود نبود که ستاره صدایت می کرد و هر چقدر که تو می گفتی اسم من ستاره نیست ! من ***** اَم ! ولی او باز هم حرف خودش را می زد :) حق هم داشت خب :)
+ ای کاش لبخند روی لب های مامان همیشگی باشد. من درک می کنم با وجود مشکلاتی که هست و کارش البته ، نتواند خیلی توجهش را به بچه هایش بدهد و این ها و از یک طرف برادر اذیتش می کند از طرف دیگر من، نمیدانم چرا ولی خب می روم روی اعصابش و این ها. ولی ای کاش باز هم بخندد.
* اگر معلم نویسندگی آن کلمه قرمز را می دید، قطعا خطش می زد و می گفت : شما آخر من را با این شین های ته فعل می کشید :)
ماجرا ازآن فیلم کذایی پیج کلیک شروع شد.
من هم که یک دوستدار کیک پختن و این ها، گفتم اِلا بِلا من باید پنکیک درست کنم. بعد از فرستادن برادر به مغازه که برو فلان شکلاتو بخر بیار ، مایعش را درست کرده و ما ماندیم و یک تابه صاف خالی .
بعد خاله آمد و مرا کنار زد و گفت بذار ببینم چی می کنم.
بعد هم که سه مورد اول خیلی داغان شد بنده خود افسار کار ها را به دست گرفته و شخصا دخالت کردم. و خاله صرفا مسئول خرید توت فرنگی ها شد. و از آتجا که لِم کار دستمان افتاد ، یک ده دوازده تایی درست کردیم و روی هر کدام از همان فلان شکلات نامبرده ریختیم و موز و توت فرنگی رویش و آماده سرو.
خاله جان هم آن گوشی مارک اجنبی اش را درآورد و گفت بذارم اینستا . همین که یک عکس مزخرف بدون افکت گرفتیم گوشی ذکر شده خاموش شد :) و برادر هم که با بنده سر لج افتاده بود،حتی یک قاشق لب نزد و مادر یک تکه کوچک خورد و اعلام کرد که دیگر نمی تواند :) پدر هم بشقاب را تا آخر شب با گفتن " بعدا میخورم" نگه داشت و آخر سر هم با نگاهی گفت که شام خورده و میل ندارد :)
و بنده در کمال تعجب فهمیدم که خانواده ما، خانواده پنکیک خور با طعم فلان شکلات همراه با توت فرنگی و موز نیستند. و ما همه ی آن حجم عظیم به همراه آن سه تجربه ی داغان اولی را ریختیم درون ظرفمان تا ببریم مدرسه برای رفیق جان. البته اگر او مثل خانواده مان نباشد :)
خدایا ،
مرا دوباره
مثل گل های روی زمینت
احیا کن ،
اگر می شود !
سلام.
با گوشی دارم پست میذارم :)
برای اولین بار دارم میرم جمکران. ای کاش یه بار دیگه می رفتم نه با این حال و اوضاع.