2372
«الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا أن هدانا الله»...
31.04.98
«الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا أن هدانا الله»...
31.04.98
دارم قلبی لرزان به رهش،
دیده شد نگران...
ساقی می خواران
از کنار یاران
مست و گیسو افشان
می گریزد...
که «صبر» راه درازی به مرگ پیوسته ست. افوضُ امری الی الله...انَّ اللهَ بصیرٌ بالعباد.
سرما خوردم و خود سرانه برای خودم سفیکسیم ۴۰۰ تجویز کردم. عاطفه بهم میگه تو کارت با این دوا درمونا خوب نمیشه، باید بری دکتر.
(اینکه به نظرتون بی مزه و لوس بیاد رو درک می کنم، اما خواستم بگم اونقدم تباه نشدم همچین چیزی رو پست کنم. طنز نهفته ای در عمیق ترین لایه هاش داره و من باید ثبتش می کردم :)
عالمی دائم از وی گریزد
با تو او را بوَد سازگاری
مبتلایی نیابد بهْ از تو
|افسانه-نیما|
این پروانه ها که می بینید تمام شهر را پر کرده اند، قبلا در دل من بوده اند. یو گیو می باترفلایز.
البته بگذار این را بگویم، تو هیچ وقت من را خوب نشناختی. هیچ کس تقریبا از بعد از 15 سالگی مرا آنجور که بودم نشناخت. دایره ی این "هیچ کس" محدود است و عده ای خاص را شامل می شود البته. این را گفتم که حساب رفقا و نزدیکان را جدا کنم.
من دیگه تقریبا همون آدم قبلم و به روال زندگی برگشتم فقط با یه فرق. ضربان قلبم دو برابر شده.
امروز فاطمه رو بعد مدت ها دیدم. از وقتی لنز میذارم منو ندیده بود. گفت چقد عوض شدی بدون عینک، به قیافت عادت ندارم! منم خندیدم گفتم عادت میکنی. گفت خودت عادت کردی ؟ :)))
خودم به خودم عادت کنم آخه بشر ؟ :))
[نوشته شده در ۲۵ تیر ۱۳۹۶ - تگِ «فندق مامان» ]
راستی فندقک، داشتم فک میکردم باز یه مامان روان شناس بیشتر به دردت میخوره تا جامعه شناس. لااقل به دردی دوا می کنه ازت. نه که دوسش داشته باشم روان شناسیو ، ولی خب.
بعد داشتم فک میکردم من راجبه تو که می نویسم، موضوعُ می زنم «بقیه». ولی باید بزنم «من» . بابد بزنم «او» . تو وجود من نیستی ؟ تو وجود او نیستی ؟
* دیدی نور دو چشمم، دیدی حالا مادرت روان شناس می شود ..
زیبای جهانم، نور دو چشم، فندق من سلام
حرف آخر را اول می زنم.. برایم دعا کن. طلب دعا از یک نطفه ی هنوز بسته نشده کار بیهوده ای باشد شاید. نمی دانم شاید بلند می گویم « برایم دعا کن » تا هر کسی که می شنود به خودش بگیرد. بلند داد میزنم بلکه به گوش خدا - که تو پیش اویی - برسد. به هم ریخته ام. تکه هایم را به جای اصلیشان برگردان.
هر چند که می دانم دلیل کم نوشتن هایم خیلی در این فضای مجازی بزرگ اهمیتی ندارد، می خواهم شرح دهم که چرا دست هایم روی کیبورد قفل شده اند. دلیل ننوشتن های این چند وقت، این است که شاید با بروز ندادن و ننوشتن احساس آرامش و امنیت بیشتری می کنم. ربطی به اینکه آدم های زندگی ام این وبلاگ را می خوانند، ندارد. اگر بحث سر اعتماد و محبت باشد، زهرای عزیزم را بیش تر از همه دوست دارم. اما مسئله این نیست. روزمرگی های بسیاری برای مکتوب کردن آمدند و رفتند و من آن ها را به هیپوکامپ مغزم حواله کردم بدون اینکه آن ها را در قالب کلمات بریزم. این وبلاگ سه سال است که جایی در مغز مرا اشغال کرده است و من این مشغول بودن را دوست دارم. بلوط هر روز به اینجا می آید و می خواند و حتی یک پست از فالویینگ هایش رااز دست نداده است. بدون کامنت، بدون اظهار وجود. و از این وضع راضیم و آرامش بسیار بیشتری نسبت به قبل دارم. گاهی هم نوشتن آدم ها را بی قرار می کند و این چیزی ست که بعد از سه سالِ مداوم نوشتن آن را یافته ام.
استاد دارد در مورد لب گیجگاهی صحبت می کند، من خسته ام. احساس یک لوزر واقعی می کنم. فردا ارائه ی مزخرفی دارم که سلسله مراتب نیاز های مازلو را در گلستان سعدی بررسی می کند. زیبا نیست؟ قسمت نیازهای مازلویش را دارم روی خودم پیاده می کنم و نیاز هایم را دسته بندی. فیزیولوژیک، امنیت، تعلق. خوابم می آید. دوست ندارم کسی این را بخواند. احساساتم دارند بیچاره ام می کنند. ژن های منفیم دارند فعال می شوند، تعادل نوروترنسمیترها در بدنم بهم خورده است، احتمال می دهم هورمون ها در مسیرشان به سمت اندام هدف باهم قاطی شده باشند. کاش میان ترم فیزیولوژی لعنتی را کنسل کنند. در خودم شک کرده ام و روان شناسی که درونم همیشه تصور می کردم دارد فِید اِوی می شود و من دیگر در خودم روان شناسی نمی بینم. کلاس پنج شنبه ها از معدود ساعت های آرامش قلب من در هفته است. شاید هم تنها ساعت ها. چرا باید نظریه مازلو را در گلستان بررسی کنند؟ گشنه ام. الان است که بدنم بلند داد بزند که معده ام خالیست. پر احساساتم اما نمی شود خیلی هایشان را به “کلمات” ترجمه کنم. تفسیر نکنید گیر ندهید حوصله ندارم. دی اند آو د پست.
در یک تصمیم انتحاری، تصمیم گرفتم حرف هایم را با کیبورد گوشی تایپ کنم و بعد هم بگذارم چشم هایم چند ساعتی دنیا را نبینند و روحم با خیال راحت برای خودش پرسه بزند. نمی دانم برای نوشتن باید از کجا شروع کنم. بگذارید از اینجا بگویم که این هفته ارائه فارسی عمومی (پوکر فیس) دارم و هفته ی بعد دو عدد میان ترم و هفته ی بعدش یک میان ترمِ سر سخت تر. چهارشنبه بعد کلاس اندیشه با فاطمه ها رفتیم کافه ای که اسمش را هنوز هم نمی دانم. اما بامزه بود. عکس هایش را نگه داشتم که بعدا به زهرا نشان بدهم. نمی توانم بگویم خوش گذشت چون تعریف دقیقی از خوش گذشتن ندارم اما چیز بدی هم اتفاق نیفتاد. بعد کافه رفتیم خیابان های پر از کتاب را متر کردن و بعدش مسجد دانشگاه. و چقدر به نظرم پیشنهاد مسجد دانشگاه رفتن قشنگ بود. آدم های خوب برکت را در زندگی اطرافیانشان هم پخش می کنند و این به نظرم از مصادیق فاطمه است. البته چون چهارتا فاطمه هستند و من یک بلوط، واقعا تعریف ازشان سخت است. بعد هم رفتیم خانه هایمان که تا دوشنبه ۸ صبح همدیگر را ببینیم. با زهرا حرف زدیم و خب این یکی آرامش دهنده بود.*سهم شما: سه بار خواندن ماشاء الله و لا حول و لا قوة الا بالله* دیگر چه بگویم. آهان. مبحث بی ربط بعدی خطاب به بلوط است که الان پلک هایش خسته دارند روی هم میفتند. سه شنبه شب وقتی داشتی حرف می زدی، به نظرم لاجیکال ترین و منطقی ترین بلوط دنیا بودی. خواستم تشکراتم را مکتوب به رویت بپاشم. پلک هایم و انرژی ته کشیده ام برای نوشتن این پست همکاری نمی کنند. شب را خوب صبح کنید.(که جایگزینِ من درآوردی به جای شب بخیر است)
من خالی از هر گونه برانگیختگی - و نه حس! - هستم. ااین تعبیر جدیدی ست که با دانسته های یک اندک ترم روان شناسی برای خودم دست و پا کرده ام. دوباره کیبورد افتاده دستم و قصد دارم تاکتیو باشم. خیلی دلم می خواهد دلی باشد که بشکند یا بغضی باشد که فرو ریزد و من یک هو متحول شوم و برگردم به زندگیِ راضی کننده ای که می خواستم. اما نه دلی دارم نه بغضی. واقعا. تراژدیک به نظر می رسد اما بیشتر خنده دار است جدی. خب از لحاظ سر و سامان دادن به زندگیم خیلی در موقعیت خوبی قرار ندارم و روز های 19 سالگیم را ، اممم ، به بهترین وجه نمی گذرانم. در حال حاضر که خوابم می آید و امروز واقعا بگویم از 7و13 دقیقه ی صبح تا 4و40 دقیقه بعدازظهر، داشتم با نیروی تازه استخدام شده پیش دانشگاهی سر و کله میزدم و آخر هایش واقعا داشت دعوایمان می شد. من تقریبا تنها آدمی هستم که جواب سوال هایش را می دهم یا هر چی، و ببینید که داشت دعوایمان می شد یعنی چه. هیچ چیزی در این خانه نداریم که بخواهم بخورم. سَوندز لایک دارم ناشکری می کنم و باید بگویم ایت سَوندز لایک ایتس کایندا رایت. ترسی مرا گرفته است که مرا از همه ی کارهایم باز می دارد. تقریبا شبیه تابستان شده ام با این تفاوت که - هنوز - طوفانی راه نیفتاده و همه چیز آرام است که به نظر می رسد با چشم شور من یا هر کسی که این را می خواند، امشب طوفان خواهد شد. حوصله ندارم تاکتیو باشم. بلوط لِفت د کانورسیشن./
راستی گفتم دیشب غذا درست کردم؟ کوکوسیب زمینی در واقع. سیب زمینیش همکاری نکرد باهام و آب انداخت :| واقعا چیکار باید بکنیم ؟ :| بعد تلخ شد :) اره خلاصه. هنوزم تو یخچال هس ، دیشب تموم نشد :) پی نوشتی هم که میخوام ب این پست اضافه کنم و به پست دیگه نذارم اینه که اوشنز اِیتو دیدم. بعد مدت ها یه فیلم باب میلم بود. خوشم اومد :)
خواب دیدم دارم میرم آلمان. البته با قطار داشتم میرفتم. قطار اتوبوسی.
ازونجایی که یکم کمتر حوصله چرت و پرت دارم، استوری و پست سی چهل نفرو میوت کردم. آدم های زندگیمو هم میتونید از کانتکتام پیدا کنید. سر جمع ۳۵ نفر. اوه فرض کن از آیین ورودی تا الان و از اینکه دلم تنگ کیا شده و کیا اومدن و کیا رفتن و چی شدم و چی شده، چیزی ننوشتم.
هنوز سرماخوردگی تو بدنمه. ضعف دارم. و مثه اون روز صب نمیتونم رو پاهام وایسم و دستامم جون نداره -_- یه حشره ای دستمو نیش زده. معدم نمیدونم چشه. بقیشم نمیگم.
باید مواظبت باشم. خیلی ضعیفی. خیلی ساده. یه وقت - جز برای گردش خون - نتَپی.
*عزیزان گیر ندن. چهار تا جمله ی ساده ست. کسیم نیست.