«الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنّا لنهتدی لولا أن هدانا الله»
13298
پایان شعبان رسیده مرا پاک کن؛ حسین
این دل برای «ماه خدا» رو به راه نیست..
برای سخنران جشنمون ریحانه رفته یه کیف خوشگل خریده. سخنران اومد و من به کیفش خیره شدم. عین هم بودن :) یک در میلیون.
این اسنپایی که اولش خیلی فاز خونگرمیو اینا می گیرن بعد که میفتن تو ترافیک بداخلاق میشن.
لطفا اون ناشناسه بی مزه ی کامنت گذار بیاد خودشو تحویل بده :)
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش..
اصلا به این فکر نکرده بودم که آدم ها و حس ها تکرار میشن. ولی میشن.
راهی از من به تو نیست. من تو را خشمگینانه از در بیرون انداختم.
کی فکرشو می کرد دوباره حس سال پیشو - با تفاوت هایی - تجربه کنم؟
نشستم بیرون کلاس و به بحثای تباه بچه ها راجبه اینکه سر امتحان بعد از اون همه خوندن، چن تارو شانسی زدن گوش می کنم.
بعد تمام بحث ها سر کلاس معرفت شناسی فقط از خودم یه سوال می پرسم: بات وای؟ -_-
راهی از من به تو نیست. اما بگذار یکبار دیگر ببینمت که مطمئن شوم.
هممون یکیو داریم که توی همه گروها این پی امو فوروارد می کنه: «فوری فوری تلگرام طلایی و هات گرام از دسترس خارج شدند»
پنجم اردیبهشت برام بسیار عزیزه. واقعا هم نه بخاطر اینکه توش متولد شدم. فقط چون تاریخ زیباییه. ماه زیباییه.
مامانم میگه سال دیگه وارد دهه سوم زندگیت میشی. ترس منو فرا می گیره.
تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و تا ساعت ۴ اونجا بودم. چون وقتی رسیدم خونه، در سکوت مطلق و خونه ی تاریکی بودم که سالها بهش بین ساعت ۴-۷ شب عادت داشتم. بعدش عاطفه اومد و حالمو درجه ها و درجه ها بهتر کرد اما تلخی صبح اولین روزی که ۱۸ ساله بودم از یادم نمیره. امروز و دیروز هم به دلایلی که بر نمی شمرم از یادم نمیره. پنج اردیبهشت، اولین روزی که ۱۹ ساله شدم.
It was just like the first time i heard it. Full of joy, happiness and pain.
نمی نویسم و پست نمی کنم چرا که تصمیم گرفته زندگیم را به اشتراک نگذارم اما همان زمزمه های دیشب. عینا همان کلمات، امروز ورد زبانم بودند.
اگه میفهمیدن که بچه های ورودی ما شنبه ۹ صبح میان دانشکده که با هم زباله های دانشکده رو جمع کنن همونجا می گرفتنشون و می بردنشون کلینیک روان شناسی دانشگاه :)
واقعا یکی به فیلسوفا بگه زندگی رو انقد به خودشون سخت نکنن. برای مثال استاد معرفت شناسی میگه از کجا بفهمیم این میز، واقعا میزه؟ :))) بابااااا :))
گاها بچه ها میگن من سر آزمونا دقت نمی کنم، چیکار کنم؟ چیزی ندارم جز این که بگم خب دقت کن! جادوگری چیزیم من مگه؟
واقعا کار کردن با آدمی که زمینه اختلال دو قطبی داره در طولانی مدت بسیار سخته.
فعلا چهار زیرگروه از هفت تا. سه تاشون موندن که باهم حرف بزنیم و برنامه ی هر هفتا شون مونده. درود بر من.