For a few seconds, i just felt that now i have the spirit to tell you why, but you never asked.
از وقتی که خواب فاطمه رو دیدم، خیلی دلم میخواد ببینمش. ناراحتی مگه نه فاطمه ؟
دیدم دوبار یکی بهم زنگ زده، خودم بهش زنگ زدم دیدم از اپه که از فروشگاهشون سفارش دادم. بعد گفتم من فلانی هستم با من دوبار تماس گرفته بودین، گفت شما برنامه نویس یا توسعه دهنده برنامه های نمیدونم چی چی هستین دیگه، منم گفتم نه من یه مشتری بدبختم که ۳۶ تومن سفارش دادم.
من میگم شاید لیوی من هرگز وجود خارجی نداشته باشه. شاید من ازدواج کنم، ولی اون لیو ی ذهن من نباشه. زندگی اینطوری به آدما واقع بینی رو یاد میده.
پسر دار که شدین، فقط فرزندتونو تربیت نکنین
همسر یه زنو تربیت کنین،
پدر چند تا بچه رو.
برای نوشته های طولانی انگار باید یه کیبورد حقیقی جلوم باشه تا کیبورد مجازی گوشی.
روزهای بعد از کنکور لعنتی رو سپری می کنم حدود 22 فریکین دیز گذشته و دیگه میتونم ساعت 10 این شهرو ببینم، میتونم در حالی که ساعت 9 صبحه به گوشیم که زنگ میخوره جواب بدم، میتونم وقت دکترمو ساعت 11 صبح بگیرم، میتونم مانتو هایی که دوست دارمو بپوشم، میتونم بدون نگرانی بعد یه کلاس خسته کننده برم با دوستام بیرون، میتونم تو اینستا بچرخم بدون اینکه خودم به خودم تشر بزنم که - درس داری! ، میتونم برم دنبال چیزایی که دوس دارم، میتونم برم آلمانی و انگلیسی بخونم، دیگه مجبور نیستم 7 صبح یکشنبه و سه شنبه بشینم سر کلاس میرابی و گزارش زیرگروهای عربی رو بذارم رو میزش. دیگه میتونم برناممو تنظیم کنم، دیگه میتونم روضه ی خونه ی مهری رو برم بدون نگرانی امتحان فرداش، میتونم اربعین برم کربلا به شرط طلبیده شدن، میتونم خیلی کارا بکنم. البته الان یه جوریه که اونقدرام نمیتونم از فضای کنکور دور شم. و اگر نگید جو گیر شدم - باید بگم از الان بچه هامو دوس دارم. بچه های مبهمی که حتی اسم بعضیاشونو نمیدونم. براشون خودکار رنگی گرفتم و منتظرم که کمکشون کنم. ناراحتم که اونا الان اسیر قفسی شدن که این نظام آموزشی دونه دونه بچه ها رو میندازه توشون، و دونه دونه می کشتشون. اما من اینجام که باهم دوباره این راهو بریم. و سعی می کنم بهترین ورژن یک بلوط 18 ساله باشم. واقعیت اینه که الان که اینو می نویسم می بینم من اصلا شبیه اسم "بلوط" نیستم، من اصلا شبیه کامنت چشم قلبی که گذاشتم نیستم. من اصلا شبیه اون آدمی که بچه ها تو کلاس میشناسن نیستم، من اصلا شبیه عکس پروفایلم نیستم، من اصلا شبیه اون تصوری که همکار مامان داره نیستم. من شبیه تصوری که فامیل بابا ازم دارن نیستم - آروم ترین دختری که دیدن. اما میدونی که در ایز نو ور وی کن هاید. جایی نیست که بتونیم توش پنهان بشیم. امروز که رفتم کلاس، دیدم ای کاش حرفای استادمو ضبط می کردم و بارها گوش میدادم. چقد حرفاش حالمو خوب می کنه و چقد میتونه رو من تاثیر بذاره و چقد امشب حالم بهتر بود. از اینکه دکتر دندون پزشک بهم آمپول بی حسی نزد، از اینکه با دچار حرف زدم، از اینکه دلم برای صبا تنگ شده بود - و اینارو با رضایت قلبی می نویسم - از اینا حالم خوب شده بود. از اینکه با مهدیه راجبه قرص پوستم حرف زدم و بهم گفت حتما بخورم قرصرو، حالم بهتر شد. میتونم زندگیمو بهتر کنم، میتونم آدم بهتری یشم. اوه شبیه پستایی شد که خودم ازشون بدم میاد. البته دلیل نمیشه. میتونی از یه کاری بدت بیاد اما انجامش بدی. مثلا من خیلی از "آهان" گفتن و شنیدن تو چت بدم میاد اما بعضی وقتا میگم. اگه تا اینجا حوصلتون سر نرفت و خوندین و خوندین و به اینجا رسیدین و الان دارین اینجا رو می خونین باید بگم شما آدم خوب و قشنگی هستین. آدمی که کِر ابوت نوشته های آدما. هر چند طولانی حوصله سر بر و چرت و پرت باشه.
هانیه منو یاد خودم میندازه. با این تفاوت که بیشتر از من درس میخونه، سخت گیر تره، و توی شک بین انسانی و ریاضی، ریاضی رو انتخاب کرده.
“برگشتن” را از شنبه شروع می کنم. هیچ کس الان جز خودم اهمیت ندارد.
قشنگم سلام
باید بدانی که مادرت وقتی ناراحت است یا غمگین و افسرده و این ها، گریه نمی کند. مادرت وقتی عصبی باشد، گریه اش می گیرد. بارها به روزی که مسیر زندگی من و تو را عوض کرد فکر کرده ام. البته الآن دیگر نه. اما معتقد بودم و هستم که حتما دلیلی دارد. تمام کار های خداوندی که تو الان پیشش نشستی و مرا در حال تایپ می بینی، دلیلی دارد. میدانی من دارم به این فکر می کنم که وقتش است یاد بگیرم و خودم تنها با غول هر مرحله مبارزه کنم. احساس می کنم دیگر نا امیدی دارد در من ریشه می زند و زمزمه می کند که دور شدن از خدا و ولی ش در زمین راهی ست که برگشت ندارد. دلم می خواهد کسی باشد که بتوانم تمام حرف هایم را بزنم و غرغر کنم اما هر آدمی احساسی دارد و نمی توان حس قضاوت را در کسی کور کرد. تجربه ثابت کرده است که صبرم هم با حرف هایم از دهانم خارج می شود و من بعد از حرف زدن دیگر آن رفتار سابق را ندارم. این یک تز نیست واقعا تجربه ثابت کرده است. دیگر چیزی برای نوشتن ندارم اما مادرت این روزها از درون - کمی - بحران زده است. این ناشی از بعد کنکور و این چیز ها نیست. اگر یادم بماند، بگو دلیلش را برایت بگویم.
دریای شمال بیشتر از اینکه بخواد حال منو خوب کنه یا چی، حالمو بهم میزنه.
من از نوشتن نه، اما نوشتن از من فرار می کرد. و نباید اینطوری می شد چون نوشتن تنها راه به دنیای بیرون برای احساسات من بود.
توی بیو نوشته بودم و باز هم میگویم که اگر حس کردید من را در دنیای خارج میشناسید و این جا را - بر حسب اتفاق ! - پیدا کردید، مدیونید که به من نگویید. مدیون.
به نظر خودم گند زدم :| ینی فرض کن اول به جای اینکه بگم هیچ چیزی زود نیست گفتم هیچ چیزی دیر نیست :||| و دو سه بارم از استرس حرف قطع شد :((((
این عروسی که الان رفتم، یه عروس زیبا و باشعور داره که عروسیشو میخواست ۷ تیر بندازه ولی وقتی فهمید اون روز کنکوره،عروسیشو انداخت ۱۴ تیر.