ذلک خیرٌ
و لباسُ التَقوی،..
اما میدونید چیه، ممکنه من اگه از الان بشینم پا ادامه منابع آزمون و برنامم، تموم کنم. ولی، من نیم ساعت دیگه دارم میرم جشن باران :) و پشیمون نخواهم شد. اما حکما - به قول اسماء - اگه کنکوری نبودم خیلی بیشتر خوش می گذشت.
امروز برای -نمیدونم چقد ولی - کمتر از یک دیقه فهمیدم بیهوش شدن ینی چی. و تجربه ی جالبی بود :|
زنگ زدم به زهرا و همینطور که داشتم طبق روال طبیعیِ بدنم، پلک می زدم، خوابم برد.
فرست کلَس امارات ایر، 30000دلار به عبارت دلار 6 تومن، 180 میلیون تومنه!
یادم باشه وقتی بچه دار شدم، توی روزای بارونی باهم بریم بیرون و بهش بگم هر چقدر می خواد تو چاله های آب بالا پایین بپره و با خوشحالی اینور اونور بدوئه. و مدام بهش نپرم که : بیا اینور، لباسات کثیف میشه!
انقدر دیروز سر این بهادر و گروه فلسفه منطق با زهرا و بچه ها و سیما و سحر خندیدیم که مردیم :))))))
بهادر یهو تو تلگرام اومد نوشتن "روشن" در رفت و من پوکیدم 😂
با دید مامانم باید بگم پشت پام هیچی نشده، اما با دید خودم این میز مطالعه ها یهو افتاد یکیش و گرفت به پای من. و حالا چیزی نشد ولی پام یجوری داره کولی بازی درمیاره انگار ضربی چیزی دیده. -آخه این چی بود الان من پست کردم مثلن :|
امسال نه میشه جشن باران برم، نه میشه با بچه ها دوباره مثه پارسال گل پخش کنیم، نه میشه تئاتر مسلمو که دو ساله هی می خوام برم ، رفت.
* این نامه حاوی مقداری غرغر و سیاه نمایی ست، فلذاااا میتونید صفحه رو با خیال راحت ببندید *
فندق زیبای مامان! سلام
الان که اینها را می نویسم به این نتیجه رسیدم که این کولی بازی هایی که بیدقی سر درس یازده و پساسکولار و این ها درآورد، باید سر درس هشت در میاورد. هر چقدر می خوانم به نظرم مزخرف تر از قبل میاید. حالا از این ها بگذریم، آمده ام همین اول کار یک چزی را بگویم که بعدا نگویی نگفتم. فندق کوچکم! تولد 18 سالگی هیچ پخی نیست. هیچ پخی. حتی هیچ تر از بقیه ی تولد هایت. امروز رفتم کتابخانه ی دانشگاه و با چادر و روسری ساعت ها نشستم و روزم را با تاریخ شناسی - اتفاقا مزخرف ترین درس هایش - شروع کردم و بعد هم به جامعه شناسی رسیدم. و امروز 12 ساعت و 30 مین برنامه دارم و کسی جز من و مامان - که از خستگی خوابیده - خانه نیست و اینجا تاریک تاریک تاریک است. و من بیشتر و بیشتر به تباه بودن امروز پی می برم. میدانی فندق، هیچ زیبایی منتظر یک 18 ساله نیست. ما - یا من - فقط خوشحالیم که زنده ایم، در هوای تهران دوام آوردیم - فعلا - و نفس می کشیم و آدم های اطرافمان را داریم. کنکور هم از لعنتی ترین چیز هایی ست که داریم تجربه اش می کنیم و خب. البته باید اعتراف کنم تولد ها - مخصوصا 18 سالگی - می تواند پخی باشد به شرط اینکه 12 ساعت و نیم برنامه نداشته باشی، 6 صبح بیدار نشده باشی، در ایران به دنیا نیامده باشی، یا در کنار این دخترک حال بهم زن در کتابخانه نشسته باشی. البته وجود عاطفه، زهرا و اسماء و حال خوب کردن هایشان کم می کند از این تباهی. انصافا که کم می کند.
امروز روز قشنگی نبود. و امروز پنج اردیبهشت، من هجده ساله شدم. بات ... هو کرز .. ؟
97.2.5
بلوط
*این یه پست انتشار در آینده بود. و بعدش عاطفه اومد. و همه چیز تغییر کرد.*
میدونی دلم چی می خواد، یه روزِ بی دغدغه، خیلی رله، بیای، بی نگرانی بخوابی بلن شی کاراتو بکنی یکم با گوشی ور بری، و بدونی - مهم ترین بخشش اینه - بدونی که این برنامه مال روزای دیگم هست و موقتی نیست :)
اشتباه کردم. اشتباه محض. نباید گذرم به تو می خورد.
*مخاطبش اینجا رو نمی خونه. و منو نمی بینه. و حتی توی هوایی که نفس می کشم نیست.
بیدقی فک می کنه درسش الهه ی درسای رشته انسانیه. دریغ از اینکه یه سری مفاهیم انتزاعی و "ایسم" بیشتر نیست. *البته حساب آناتومی جامعه و آقای رفیع پور جداست*
اعصابمو خورد کردی انقد اومدی تو فکرم. مثه سالای پیش از ذهنم برو بیرون.
خواب دیدم من و تو باهم یه جا بودیم. تو حالت بد بود و خب طبیعی بود. من تو رو شناختم. اما تو منو نه. نشناختی. چرا من باید خواب تو رو ببینم؟ و سعی کنم خودمو بهت بشناسونم؟