تصمیمات
این دو روز که نیومدم انگار یه هفته بود. اما کار خوبی کردم. ذهنم سر و سامون گرفت.
این دو روز که نیومدم انگار یه هفته بود. اما کار خوبی کردم. ذهنم سر و سامون گرفت.
آقا یه کاری می کنیم. نه بلاگ میایم، نه اون یکی جا، نه تلگرام، نه هیچ جای دیگه. هر چی ذهنم مشغوله بخاطر همیناس و آدماش.
امروز که داشتم برای زهرا می گفتم، یادم اومد که فک کنم اسم روی اعلامیه، اسم پدرش بود. خدا بهت صبر بده ...
اسنپ امروز صب دیگه یه جوری شد که گفتم اسماء فقط بذار بره، بذار تو حال خودش باشه.
واقعا دپرس شدم الان من سر این آدم. مثه اون روز که مستند گریزلی منُ تو کلاس مستند سازی دیدیم. یا مثه اون روز که اون آقائه پرسید کسی هست پدرش در قید حیات نباشه، و من جا خوردم وقتی صبا غ. دستشو برد بالا. یا حتی مثه اون روز صب جمعه ی خلوت که من زنگ زدم بابا ببینم حال آقاجون چطوریه و بابا گفت از بیمارستان زنگ زدن که تموم کرده. واقعا سرش دپرس شدم. زهرا یادم بنداز فردا برات بگم. بلکه کم شه از این دپرسیم.
باورم نمیشه !
* حتی نمیتونم بنویسم چیو. ولی راجبه اون آدم، باورم نمیشه!
الان اومدم تلگرام به بهادر پی ام بدم اون جزوه ها رو بفرسته، بعد پی امم، دیدم پروفایلِ سین مجلس ختمه. خیلی وقت بود ندیده بودمش. قد سال هااا بزرگ شده. خیلی بزرگ. ولی من تنها مردی که به فامیلیه اون و با اون اسم میشناختم پدرش بود. نوشته بود به علت سانحه رانندگی. 15 فروردین. ینی چهار روز پیش. نمیدونم پدرش بود یا عموش. نمیدونم چرا ولی براش دعا کردم که پدرش نباشه. تو بیوی تلگرامش نوشته بود الان قد انکسر ظهری. خدا کنه پدرش نباشه... نمیتونم بگم در حقم بدی کرد یا خوبی، ولی دل خوشی ندارم ازش اما، من میشناسمش. اصلا آدم بدی نیست. کاش پدرش نباشه...
امروز کلاس بیدقی کنسل شد و میرابیم کلاسش تموم شد. با مترو اَم برگشتیم. زهرا و زینبم بودن.
دلیل نمیشه اینستاگرام دارید، از شیشه ی وَن، استوری بارون بذارید. اونوقت دیگه اگه دو تا دختر دستتون انداختن، با خودتونه.
موردی گزارش شده مبنی بر اینکه اینستاگرام دایرکت داده پرسیده چند تا باید سیا دونه بخورم؟ یه دونه؟
*دچار جان من، ولی سیا دونه بخور. ما خوردیم همه خوب شدیم :)
حالا نمیدونه که من به بچه ی خودم حسی نداشتم تو خواب. البته مامان میگه نه پس می خواستی به اون بچه ی زشت حسم داشته باشی :| و همینطور کلی ابراز خوشحالی کرد که بچه دار شدن ینی فارغ شدن از غم و فلان. حالا من نمیدونم غم چیه الان.
وای. مامان حمید و پریسا ماماعه. بعد داشت می گفت اره عاطفه رو من به دنیا اوردم، اونو من به دنیا اوردم، اینو من به دنیا اوردم، بعد من می خواستم بگم آره حمیدم خودتون به دنیا آوردین :| حالا اون هیچیییی -____- بعدش یه جوری به غلط خودم خندیدم که انگار خنده ی شرم و حیاست. الان پریسا فک می کنه من عاشق سینه چاک داداششم. مصداق بارز "حرف نزنی نمیگن لالی"
عجب بازی مسخره ای. عجب دور باطلی. من انصراف میدم. برای همیشه.
با مترو برگشتن خونه
فقط تا ۱۰ و ۴۵ کلاس داشتن
نفس راحت
نفس راحت
نفس راحت
اوه ببین چند وقته برات نامه ننوشتم زیبای جهانم! اگه گفتی راجبه چیه این دفه؟ از دست دادن :))
یه دونه عکس بود، یه دونه. منو تگ کرده بود روش. تگ همونم ورداشته. ولی اینو که می نویسم، هیچ حسی، جدا هیچ حسی ندارم.
* مسئول سایت می تواند تمام سیستم ها را کنترل کند و ساعت و عملکرد دانش آموزان کنترل می شود.
*مسئول سایت هیچ غلطی نمی تواند بکند.
یه کسی رفته نمیدونم بازار کجا، زرشک خریده :))) بعد گفته پولو بعدا میریزم شمارشو داده رفته. و در واقع شمارشو نداده، شماره ی مامان منو داده الکی. حالا اینا هیچی، امروز صب زنگ زد، من ورداشتم. و یه جوری باهاش حرف زدم که خودم از خودم تعجب کردم. محکم و درست درمون :d
عرق کاسنی، تلفست، آیوسپت، آب جوش عسل، سیا دونه، شستو شوی بینی