بلاگرا باید یه بار جم شن یه جایی، همه شون، و همو ببینن. و من اول میرم یه پسرکی رو پیدا می کنم و با پا هلش میدم تا بیفته زمین. و وقتی داره متعجب منو نگا می کنه، میگم پسرک الکی انقد کلمه ها رو به هم نباف و بدون فکر حرف نزن و حس نکن که عقل کلی. و بعد چند تا از فیوریت بلاگرای بامزه رو می بینم. از دور البته. و بعدم یکیو می بینم و میگم هی! ما بهم شبیهیم!
روز شلوغی بود. حتی اگر بگویم سخت، دروغ نمی شود. خیلی ها آمدند، خیلی ها. صبح قشنگی نبود. عمه حالش خوب نبود. اصلا. مریم هم. عمو هم. همه اشک ریختند. حتی سهیل عمه را بغل کرد باهم اشک ریختند. حتی پدر. اینها را که می گویم، قلبم فشرده می شود. من دیدم زیر خروار ها خاک خوابیدن یعنی چه. حس کردم وقتی بر خانه ای گرد غم میپاشند یعنی چه. حس کردم صاحب عزا بودن یعنی چه. بیشتر از آنکه اشک بریزم ناباورانه به تختش نگاه کردم. یا به میله های حمام که تازگی برایش نصب کرده بودند. یا به قبر پر از گلش. مگر می شود یک روز بیاییم به این خانه و اول نیاییم به تو سلام کنیم؟ یا مثلا تو بلند اسممان را داد نزنی؟ باورم نمی شود. من واقعا باورم نمی شود. پسر هایت با دست خودشان خاک ریختند روی تو. من دیدمت. اعلامیه هایت غم انگیزند. روبان مشکی خریده بودند بزنند روی عکست. دستم بوی گل های پرپر شده ی روی خاکت را می دهند. این یک مجاز نیست. واقعا دستم بوی گل می دهد. با عسل و عمه پرپرشان کردیم. یک عالم گل بود. یک دسته هم گذاشتند کنار قاب عکست. دقت که کردم دیدم چشم هایت از آن موقه تیله ای بوده. و قلبم را له می کند وقتی یاد لحظه ای میفتم که خبر رفتنت را دادند. یعنی توی آن بیمارستان یک هو صدای بوق دستگاه ها می آید و تمام؟ نمی شود. من باور نمی کنم.
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود،..
*اگر توانستید فاتحه ای بخوانید، بزرگترین لطف ممکن را در حقم کرده اید.
فندق مامان!
میدانی چنددد وقت است چیزی برایت ننوشته ام؟
پدر شب رفت. هیچ کس آنطور که باید ناراحت نیست.من تصمیم گرفته ام، به قول صبا، ایندیپندنت وومن. به معنای خودم.
چند وقته چقد مهربونو چندش شدم. امشب فهمیدم دیگ تموم شد. البته شده بود. مهم نیست واقعا. مهم اینه که برم جلو، واینسم، برسم به چیزی که میخوام، ثابت شم. این از عاطفه مهم تره.
فاجعه ی قرن این که فردا تاریخ شناسی داریم. و بهترین خبر این که فردا 12 و خورده ای با مترو برمیگردیم. و اینکه خب وقت بیشتر داریم برای درس خواندن و این صحبت ها.
این سارافون را که پوشیده ام، شبیه به دخترک های نقاش با موهای آشفته شدم. با لپی که اشتباهی قلمو خورده بهش و آبی شده است.
این هزارمیشه. :) یه شماره از 1 تا 1000 بزنید و یه پست بخونید :) اگه موجود نبود مال اون اولاس که پاک شده :)
اومدم یه پست بذارم خواب از سرم بپره :)
حالا بگین چی :) یکی زیر صفجه بیدقی تو سایت قلمچی کامنت گذاشته : خیلی تو فیلماشون آرامش دارن کاش شاهد این آرامش سر کلاساشونم باشیم :))))
تازه یک سنجش طاقت فرسا را تمام کردم، فردا اصلا و اصلا حوصله ی باصری و تاریخ شناسی را ندارم، البته از آنجایی که من خیلی بلوط مودبی هستم دلچسب ترین فشی که می توان به تاریخ شناسی داد را ننوشتم. پلک هایم کم کم خودشان را می بازند. ولی خب انقدر قدرت دارم که به دو تا پلک فکسنی بگویم باز بمانند چون کلی کار داریم. اما خواب واقعا چیز خوبی ست. بروم سراغ درصد ها. جای چرت و پرت نوشتن.
این پست، نامه ای ست شخصی، خانوادگی، حوصله سر بر برای شما و محترم برای من.
یه پسرس تو دانشگاه که مامانم میشناستش، بهش میگه نوربالا :)
بلاگ واقعا داره میره به سمت مرحله ی فرسودگی. قبلا موضعو ترک نمی کردن تو بروز شده ها، الان همش تور آنتالیاس، یا مثلا "اینجا مخصوص دختر پسرای باحاله". کام آن.
دارم به خودم میگم من انقد اراده دارم که الان بخوابم و صب زود بلند شم و فلسفه بخونم. *پتو را روی خود کشیده می خوابد*
ای کاش از رشته های انسانی سر رشته نداشته باشی، برنامه نویس باشی. آی تی، نرم افزار. تینیجی تصور کنیم، هکر. با توام! تعلق معلق همیشه در خاطر من !
می دونید سوالای ادبیات اختصاصی انسانی نصفش از کجاس؟ از اون قسمتی که نوشته " لطفا از پانوشت این درس سوالی مطرح نشود". و خب، بولدشم کرده.
نسبت راسیونالیسم به عقل گرایی،
مثه نسبت "عطر دل نشین گل های لوندر" به "اسطوخودوس" عه.