1453
من دور میشم، نزدیک میشم
بلکه لنزت رو من فوکوس کنه
یه دور دیگه ام دور خورشید زدیم .. یسریا سوار شدن، یسریا پیاده. نمیدونم چند دور دیگه مونده، اما امیدوارم این دور به همه خوش بگذره :)
*متن از من نیست.
بلاگ عزیزم!
همیشه اینجا نوشتن برام امنیت بوده و هست. اما، الان نمی خوام چیزی بنویسم. نمی خوام حتی سر بزنم یا پستارو بخونم. بر می گردم.
کاش کوپنامو خرج نمی کردم. اگه خرجشون نکرده بودم، قطعا الان از یکیش استفاده می کردم. این مرز و این کوپن و خودم برای خودم قائل شدم. و فک می کنم کار درستی کردم.
وقتایی که خیلی خوابم میاد ولی خوابم نمی بره، همیشه یه صف گوسفند تو ذهنم هست که دونه دونه از یه مانع می پرن و من میشمارمشون. و واقعا هم خوابم میبره. یادم نمیاد از 150 بیشتر شمرده باشم. یه وقتایی هست، حتی گوسفندای توی ذهنمم اختیارشون دست من نیست. برای خودشون می پرن و من امروز نزدیک ده بار از اول شرو کردم به شمردن. تا خوابم برد.
فهمیدم واکنش فیزیولوژیکی که چند روزه برام اتفاق میفته، مشکل خاصی نیست و ناشی از همین چیزای معمولی خستگی و استرس و این چیزاس. از سایت یه بیمارستان معتبر خوندم.
منبع آرامش سلام! می شود آرامشتان را سرازیر کنید سمت زهرای زیبای نه چندان خوشحال من؟
عاطفه رتبه ش خوب نشد، رسما چندین ماهه که هیچ حرفی باهم نزدیم، ولی آرامش داره. یه موقه هایی خیلی خواهر میشم و میگم اشکال نداره همین که حالش خوبه، آرامش داره و خوشبخته بسه. حالا این وسط من چیکارم.
دلم "تموم شدن کنکور" یا "رتبه ی خوب" یا اینارو نمی خواد. دلم فقط آرامش می خواد، اطمینان خاطر، لبخند بدون کلافگی، خواب بدون استرس، احساس مفید بودن. حالا قبل یا بعد کنکور، با فلان رتبه یا بی فلان رتبه، هر جور که می خواد باشه.
خیلی دلم می خواد حرف نزنم، اما نمی تونم. حرف نزدنم همون مجاز از پست گذاشتنه.
اون موقه که مامان حامله بود، یه بار آقاجون خونمون بود. اون موقه ها مثل آخرین روزای عمرش لاغر نشده بود. شکم داشت. و من در گوشی از مامان پرسیده بودم پس بچه ی آقاجون کی به دنیا میاد؟
*شما واقعا رفتین؟ حقیقتا رفتین؟ امسال که سال تحویل اونجاییم، به جای صدای شما، صدای گریه می شنویم؟
مرغ هرزه درایی، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی!
تا بماندی زبون و فتاده...
یادم باشه اگه فندقم از نظر ضریب هوشی نابغه ام بود، به کسی نگم.
بافتم و سر این رشترو گرفتم و رفتم. کسی چه می دونه؟ شاید واقعیت اصلا اون چیزی نباشه که من فکر می کنم. مشکل حقیقت نیست، مشکل واقعیته.
خدایا کمکم کن هر جوریم که باشم، برای بقیه آدم بی خطری باشم. الان خودم می فهمم که میتونم چه موجود خطرناکی شم.
* میدونم دارم مبهم، زشت و بد می نویسم. ولی چاره ای ندارم. دارم شبیه اون دختره می نویسم که همیشه از نوشته هاش بدم میومده و میاد*
همین که سال بعد - اگه خدا بخواد اگه خدا بخواد اگه خدا برامون بخواد - میتونیم بریم اربعین پیاده روی. میتونیم عید غدیر با بچه ها بریم دوباره گل پخش کنیم، میتونیم بریم جشن باران کمک، بریم تئاتر مسلم، بریم دیدن مشکات، بریم کوه، بریم جشن بگیریم، همین که میتونه سرمون برای این کارا شلوغ شه، همین خودش کلیه.
وز دور آب ها
همرنگ آسمان شده اند و یکی بلوط،
زرد از خزان
کرده ست روی پارچه سنگی به سر، سقوط.
حتی نوشته های یه لباس - که تا حالا بهشون دقت نکرده بودی - میتونه حالتو خوب کنه.
دوباره خواب. و این ینی من می ترسم. از ساخته و پرداخته های ذهنم اینو می فهمم.
*پپستای منو به بی حس ترین حالت ممکنتون بخونید. نه غمناکن، نه چیز دیگه ای*
مرسی بابت کامنتت. لبخند زدم.
( همه به اون کسی که کامنت گذاشته نگا کنن )