دلخوشی :))))
امشب میتونم با خیال راحت - شاید هم مضطرب - کتاب آگاتا کریستی جدیدمُ بگیرم دستمو تا خود شب بخونمش.
امشب میتونم با خیال راحت - شاید هم مضطرب - کتاب آگاتا کریستی جدیدمُ بگیرم دستمو تا خود شب بخونمش.
یه روزی همین دستام میان و شهادت میدن که من هدفم از نوشتن اون جمله چیه.
اون جمله برای شما نبود که با تهمت شما پاکش کنم.
سر کلاس مستند قرار شد هرکی داستان زندگی خودشو تعریف کنه و هر حرفی که زده میشه، از در کلاس بیرون نره.
اونجا بود که فهمیدم واقعا پشت هر آدمی یه داستانی هستو پشت هر داستانی یه آدمی ! یا یه همچین چیزی.
(خانوم ِ یاس، اون پستتو دیدم، اینو یادم افتاد )
دلم میخواد بنویسم ولی نمی تونم.
نه که نتونم، نمیشه. عجیبه.
امروز،
منو دقیقا یاد سه شنبه های پارسال انداخت
که اقتصادم مونده بود،
جامعه هم،
ارائه جامعه هم!
اگه به شوق حرفای بقیه،
یا از ترس حرفای بقیه
بنویسی، این نوشتن هیچ فایده ای نداره. تازه بهش رسیدم.
#شخصی
احساسات یه موقه هایی آزار دهنده ن. مثلا دوست داشتن. حالا دوست داشتن هر کی. نه صرفا چیزای مسخره ی عشقی.
نمی خوام ناله کنم، فقط می خوام بگم یکم خسته شدم. یه راهایی هس که آدما رو میندازی توش، تا بهت نزدیک تر بشن. که اگه یه چیز خیلی مهم یادشون رفته، یادشون بیاد.مرسی بابتشون اگه منو میندازی توشون.
پ.ن : مامان میگه وقتی بیدار میشی بسته به 5 تا چیز اولی که بهش فکر میکنی، روزتو میسازی. میشه هر پنج تاشم شما باشین؟ الان بارون میاد، و "بیمنه رزق الوری" ...
وقتی به احترام اومدن یکی - درست مثل بقیه - بلند میشی از جات و اون با همه سلاملک می کنه ولی از تو میگذره.
سعی می کنم وقتی یه آدمی رو می بینم که تکلیفش با خودشم معلوم نیس،
خودمو اذیت نکنم، بگم ولشون کن دیوونن.
هر چیزی، یعنی معتقدم هر چیزی ، حتی یکمم پای زور بیاد توش،
دیگه نمی تونه به بهترین وجه ممکن انجام بشه.
میترسم از روزی که بچه های نسلای بعد - نسلای خیلی بعد - هی با خودشون بگن
اونایی که قرن 14 زندگی می کردن چه بدبخت بودن!
ولی امید به اومدن منجی، توی قرن 14، هنوز وجود داره. ان شاء الله.
کی فکرشو می کرد "ژوهانسبورگ" تو آفریقای جنوبی باشه؟
حالا هر چقدم آدم مهمی باشی و سرت شولوغ باشه و دم به دیقه بهت زنگ بزننو
پیامای تلگرامت 2000 تا باشه و روزی هزاران نفر دورتو بگیرن،
بازم یه جایی هست که آخر شب خسته و کوفته برسی و پیژامتو1 بپوشی و تو برای افراد اون خونه مثه آدمای معمولی باشی.
یا حالا شلواره گل گلیتو. فرق نداره.
پلاس : چرت و پرت میگم.
شاید یکی از اشتباهایی که کارگردانا می کنن،
ساختن فصل "دو" ی یه سریال موفقه.
مثلا شاید جغرافیو فلسفم مونده باشه و کمبود خواب داشته باشم
ولی دلم خطاطی و زبان خوندن بیاد.
کی پاسخگوعه؟
هیچ وقت فکر نمی کردم یکی انقد حس و حالش با من یکی باشه و حتی وقتی منم دارم براش مشکلمو می نویسم ناخودآگاه از کلمه هایی که استفاده کرده بود، استفاده کنم!
آخرم براش نوشتم که من این حرفارو هیچ جا نگفتم حتی به بهترین دوستم ولی وقتی دیدم تو عینهو همون حرفارو زدی، منم شجاعانه! اعتراف کردم.
شاید من بخوام به جای فلسفه،برای دل خودم زبان بخونم!
یا مثلا شاید دوس داشته باشم به جای جغرافی خوندن، دامن بدوزم!!
کی پاسخگوعه؟
امروز عاطفه برام یه عکس فرستاد و خیلی بی مقدمه گف : عکس بچه مریم!
مریمی که همسن عاطفه بود. نهایتا 18 سالش. ینی الان باید پیش دانشگاهی می بود !
این قضیه بچه دار شدن، حتی با عقاید متحجرانه !! ی من راجبه ازدواج و این حرفا هم جور در نمیاد.
من نشستم اینجا نه عربی خوندم ن فلسف ن روان شناسی، بعد مریم ده روزشه بچه ش. البته که موقعیت الانمو ترجیح میدم. قضاوت نمی کنم. هر کس بسته به شرایط خودش !
:) خدا حفظش کنه ان شاء الله :)
پ.ن: صبا، باورت میشه ؟ :o