2326
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود ..
اردیبهشت بسیار بسیار پر ماجرا تر و شلوغ تر از آنچه که فکرش را می کردم برایم گذشت. خداوند خرداد را رحم کُناد :)
آیه ۱۸ را خواندم و بعد در دلم گفتم خدایا برای من نشانه ای قرار ده تا ارامشی بگیرم. رفتم جلو و به ایه ۲۱ رسیدم.
خطای آلفا، تو، خطای بتا، تو، سطح معنی داری، تو، تی استودنت، تو، آزمون تی همبسته، تو، توزیع میانگین ها، تو، عوامل موثر بر فرایند ازمون، تو، گام های فرضیه، تو، نخل و نارنج، تو.
*شدیدا غیر قابل پیگیری.
جهانی تابش به ازای هر آزمایشی که پارتیسیپنت بشیم بهمون نیم نمره اضافه می کنه. امروز رفته بودم دانشکده فنی، آزمایشگاه ملی نقشه برداری مغز :) رو سرم از این کلاها که هزار تا سیم بهش وصله گذاشتن و کلی به سرم و موهام ژل مالیدن. بعدم با اون دختره آزمایشگره آستانه تحریک شوک الکتریکی برام مشخص کردیم و شوکم بهم وصل کردن. بعد یه قسمتایی از اکسپریمنت بود که من باید یک دقیقه راجبه یه چیزی حرف می زدم بعد آنلاین پخش می شد برای یه سری اساتید روان شناسی. البته با چهره تار. آخرش به دختره گفتم این آنلاینش و اینا الکی بود؟ :) گفت نه و فلان. ولی من میگم الکی بود. البته جدی پشت گوشی می گفت آقای دکتر ما آماده ایم. اما هنوزم تقریبا مطمئنم صرفا برای سنجش اضطراب بود. حالا دیگه نمی دونم. واقعا بامزه بود. بعدم رفتم دانشکده اونجام یه اکسپریمنت دیگه رفتم که توی آزمایشگاه ردیابی چشم بود :) اینم بامزه بود. خلاصه که این پایان نامه ها که می بیند می نویسن "بررسی نتایج آزمودنی ها نشان می دهد" ، آزمودنی ش منم :)
اگر خداوند در تقدیرم رقم زده بود که بعد ها امروز را تعریف کنم و بخندم، حتما اینکار را خواهم کرد.
این را بار ها در وبلاگم گفته ام. اگر من را در دنیای حقیقی می شناسید و بدون اطلاع خودم ( بدون اینکه خودم آدرسم را به شما داده باشم)، اینجا را می خوانید، مدیونید به من نگویید. مدیون.
من دیگه تقریبا همون آدم قبلم و به روال زندگی برگشتم فقط با یه فرق. ضربان قلبم دو برابر شده.
دلم زیارت می خواد. نجف، مشهد، کربلا. لعنت به دانشگاه و غیبت های پر شده.
گره به کار فتاده، گره گشای همه
صدات میزنم ای اسمُهُ دوای همه..
اومدم بگم خدایا من که گناهی ندارم، دیدم الکی میگم خیلیم گناهای زیادی دارم. منصرف شدم.
وای :)) امین بهم پیام داد گفت بلوط یکی تو مترو نشسته کنارم داره وب تو رو می خونه. گفتم چه شکلیه و اینا :) حالا بگذریم اخرش فهمیدم امین و فاطمه تو مترو کنار هم نشستن :) زنگ زدم به فاطمه میگم کنار دستیت امینه :) خلاصه ببینید وبلاگم چه برکاتی که نداره :)))
استاد که اول کلاس حضور غیاب می کنه، احساس می کنم خب دیگه کار ما اینجا تموم شد بریم.
«معبودا! بر محمد و خاندان او درود فرست و مرا به تقدیر خود خوشنود ساز، و سینه ام را نسبت به موارد حکم خود گشاده گردان، و به من اعتمادی عطا فرما تا به سبب آن اعتراف کنم که تقدیرت جز به نیکی جاری نگشته است و سپاسم را برای خودت نسبت به آنچه از من بازداشته ای، افزون تر از سپاسم نسبت به آنچه عطایم کرده ای، قرار ده»
کلام حضرت در دعای سی و پنجم صحیفه
به مادر موسیٰ وحی کردیم که او را شیر بده.پس وقتی برای جانش احساس خطر کردی، او را در دریا بینداز و “ولا تخافی و لا تحزنی”...و بعد “و أصبحَ فؤادُ امّ موسیٰ فارغا” ...
به این فکر می کنم که این وسط نقش من این بود که راضی شوم. حق انتخاب نداشتم. کاری از دستم بر نمی آمد. اما اگر حق انتخاب داشتم و آن وقت امام زمان می گفتند باید کنار بیایی و انتخاب نکنی و مسائل را به من بسپاری، آیا گوش می کردم آیا اگر راه باز بود و جاده ی این راه دراز، من می گفتم حکم آن چه تو فرمایی ؟ به راستی ترسناک است.
صدای بچه های مدرسه به بی ربط ترین حالت ممکن باعث می شود یاد چیز هایی که نباید، بیفتم.
تمام سعیم را برای مشغول نگه داشتن ذهنم می کند. گه گاهی حس می کنم بی قراری می خواهد حمله کند. برای ضد حمله زدن نفس عمیق می کشم. مرور، برایم کُشنده است. قرآن خواندم بلکه روحم را پس بگیرم.
گفتم باور دارم ولی دلم آرام نمی گیرد. گفت آرامش را هم بخواه. آرامش را خواستم. در این نوشته ها تکرار کرده ام که تقریبا بی قراریم را قرار بخشیده اند. پنج شنبه افطاری دعوتیم. نمی خواهم بروم. صورت ها و صدا های نا آشنا و من باید لبخند زنان تاب بیاورم. نسخه ی استاد برایم این بود که خودم را مشغول کنم. آمدم فیلم ببینم. دیدم شاید امام زمان راضی به اینطور وقت گذراندن نباشند. آمدم سه تا کتابی که از نمایشگاه خریده ام را شروع کنم، یاد شنبه افتادم و احساس کردم حمله دارد بر می گردد. حال که می بینید خودم را با نوشتن و پست گذاشتن سرگرم کرده ام.
نمی توانم صداهای ناشناس را تحمل کنم. امروز آقایی آمده بود و زیارت عاشورا می خواند و با شنیدن صدایش هر لحظه حالم بدتر می شد. راننده تاکسی که صحبت می کرد می خواستم بالا بیاورم. یکی از دلایلی که امروز نرفتم دانشگاه، به جز صدای فاطمه نمی توانستم صدایی را بشنوم. حتی استاد آمار. به این فکر می کنم که اگر آقای قهاری سر کلاس ۸ صبح سوال می پرسید و من از شنیدن صدایش بالا میاوردم چه افتضاحی می شد.
آدم های دیگر زندگیم می گویند آرام باشم. آرام باشم و این گره را بسپارم به پدر مهربانی که امام من است. آرام می شوم.
حکم آنچه تو فرمایی
حکم آنچه تو فرمایی
حکم آنچه تو فرمایی...
در دایره ی قسمت، ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی..
حکم آنچه تو فرمایی..