2259
همان حکایت همیشگی.
کی فکرشو می کرد دوباره حس سال پیشو - با تفاوت هایی - تجربه کنم؟
گفتی «لا تقنطوا من رحمة الله» و مرا تنها گذاشتی تا در ناامیدی دست و پا بزنم، مبادا که غرق شوم ..
حد و حدود روابط با آدم ها رو مشخص کردن، چیز بسیاااار مهمیه. این «بسیاااار» شو تازه فهمیدم.
یک دانشجو به آغوش وبلاگش برمیگرده. تا حدی محافظه کارانه البته.
امروز 21م آبان هزار سیصد و نود هفت است و دقیقا یکسال و دو روز از جمعه ای که به پدر زنگ زدم و گفتم که حال آقاجون چطور است؟ و پدرگفت که از بیمارستان زنگ زدند که آقاجون فوت کرده و بعد ما صبح شنبه راه افتادیم که بیاییم پیش پدر. هر چقدر که می گذرد من احساس می کنم که بیشتر دوستت داشته ام. می خواستم شنبه برای بچه های مدرسه حلوا ببرم اما گفتم شادی اول ربیع و این ها را خراب نکنم. اگر این را می خوانید، می شود یک فاتحه برای پدربزرگِ یکسال و دو روز از دست رفته ی من بخوانید؟..
*عنوان از مسخره بازی های در طول روز انتخاب شده*
امروز اسماء اس ام اس داد که بعد از کلاسش یه سر میاد مدرسه :)) حدودای چهار اینا اومد، باهم نهار خوردیم و تعریف کردیم و اینا :) از کلاس فوتوشاپش گفت. که مثلا عین یه طرحو میزنن. که هنوز برای من مبهمه البته. ناهارم کوکتل خورد که به نظر من کوکتل یه نوشیدنیه نه یه ساندویچ. البته زودم رفت :| هی من گفتم وایسا باهم بریم :| اسماء الان احساس می کنم بالاسرم وایسادی و نوشتن پست نظارت می کنی:))
الان که سر کلاس فارسی عمومیم ولی، دیروز که اومدم خونه و دنبال اسکن کارت ملی مامان می گشتم، فایل دیدم به اسم مرحوم محمد جواد. و گواهی فوت پدربزرگمو دیدم و صفحه ی شناسنامه شو. چقد زود یک سال داره میشه که جسمت توی این دنیا نیست. و اشک های جاری.
شاید باور نکنید اما به معنای واقعی کلمه افتخار می کنم که یک دوست حقوق دان، یک فیلسوف، یک مشاور و یک شاعر ادبیات خوان دارم. و چقدر خوشحالم که دنبال علایقمان رفتیم و چقدر روزهایی که با زهرا راجع به دانشگاه و رشته زیر آلاچیق حرف میزدیم، با اسماء و زینب توی سرویس خیال پردازی می کردیم برایم دور و لبخند آور است.
تو عمرم آدمی شبیه به آقای بهادر ندیدم. اگر ببینیدش، یو ویل نو وات آیم سیینگ :)
گفتی طولانی ولی اگه طولانی باشه دیگه چرت و پرت میشه و دتس نات هو آی وانت ات :) ما راه های زیادی رو باهم رفتیم از دِی ماه سال سوم دبیرستان من و پیش دانشگاهی تو با هم بودیم تا الان. غولای زیادی رد کردیم. خندیدیم، تعریف کردیم، دعوا کردیم، بحث اعتقادی کردیم، گاهی شده از هم خوشمون نمیومد، اما بلخره تا اینجاشو اومدیم. گفته بودم تو آدم عجیبی هستی و حتی الانم نمیتونم کلمات مناسبو بهم بچسبونم و یه دلیل براش بیارم. اما میدونم حداقل تو دوستی ما آپس و دَون داشتیم. زیاد. زیاد. اما 1886 مال توئه برای اینکه بدونی یو آر اسپسفیک و این داستانا. من مچکرم ازت. *لبخند را روانه ی مانیتور می کند. صبا دریافت کند*
امین قشنگ قبول کرد که یه متن برای جشنمون ادیت کنه. عاح. بسیار خوشحالم. و اسماءم گفت که کمک خواستیم هست و زینبم میخواد باهم بریم بازار که من برم یادبود بخرم. -_^
از وقتی که خواب فاطمه رو دیدم، خیلی دلم میخواد ببینمش. ناراحتی مگه نه فاطمه ؟
*هیچ ربطی نداره به کنکور. بیشتر ربط داره به گذر زمان . به این که زمان می گذره و تو بیشتر می فهمی*
but anyway, i miss you. you know, nobody in the history have ever choked to death from swallowing her pride.
یکی از عکساشو ک می بینم واقعا دلم تنگ میشه ببراش، برعکسشم هست البته.
*ااگه با خودتون گفتید اوه معلومه کیو میگه دیگههه، یور رانگ*
نه واقعا من کینه ای نیستم. یا شایدم باشم. نه، شایدم دلم نیاد. فقط ناراحش کنم که چی؟
she is absorbed in her new life. and i'm pretending that i don't care, but i actually do.
خوشحالم که ماه رمضون امسال عاطفه رو نمی بینم، عید به احتمال زیاد نمی بینم، خوشحالم که تو بله برونش نبودم و اتفاقی مسافرت بودم، خوشحالم که مجبور نیستم این روزا یه بار با خودشو شوهرش دو تایی رو به رو بشم - هر چند که از این اتفاق گریزی نیست! - می دونم دارم صورت مسئله رو پاک می کنم اما، اینجوری بهتره. ما کی اینجوری شدیم که از ندیدن هم خوشحال میشیم؟ میتونم یه عالم گلگی کنم که ینی حتی پنج مین وقت نداری که حالمو بپرسی، انقد سرت شلوغه؟ امسال سال مهمیه برام. و خب عاطفه تو پشتم نبودی. نمی خوام بگم مهم نیست چون هست ولی عوضش آدمای دیگه بودن. البته عوض بدل نداره. کسی جای کسی رو نمی گیره. من انتظاری ندارم از کسی که مثلا پشتم باشه، ولی خب تو خواهر طوری بودی برای من. انصافا خواهر بودی. و این ناراحتم می کنه. وقتی مامان میگه زنگ بزن ببین هستن یا نیستن، من از ترس اینکه با تو حرف نزنم به جای خونه شماره مامانتو می گیرم. از فرار حرف باهات. من واقعا دارم از همه چی تو فرار می کنم، و این قرارمون نبود.
زهرا ای کاش منو تو رقیب نبودیم.
نمی دانم چرا، اما هر از چند گاهی ذهنم مرا به نوشتن درباره ی پدربزرگم وا می دارد. [و باید بگویم که خواندن این متن شاید برای شما کار حوصله سر بری باشد، پس می شود با خیال راحت صفحه را بست.] من زیاد به پدر بزرگم وابسته نبودم اما، رفتنش به غم انگیز ترین حالت ممکن بود. در یک صبح جمعه، حدود های 19 آبان 96 او در کما دیگر جانی در بدنش نداشت. من تا به حال کسی را انقدر ملموس از دست نداده بودم. چشم های تیله ای داشت. اسم ها را این آخر ها داد می زد. گریه می کرد. آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از فوتش، طبقه ی سوم روی تخت بیمارستان تریتا بود. وقتی رگ هایش کبود بودند و پرستار بیمارستان هنگام اصلاح صورتش، کلی زخم برایش تراشیده بود. این آخرین تصور من از اوست. البته بعد برای عکس اعلامیه کلی فایل های عکس را گشتم و عکس های قدیمی پیدا کردم. به هر حال، رفتنش غم انگیز بود. مثل این سکانس های فیلم ها که پرستار می گوید : متاسفم! و بعد صدای بوق ممتد می آید. رفتنش دقیقا همین طوری بود. سرد، یخ، در توده ای از اندوه و جمعیت، گم در صدای گریه های دخترانش و تکان خوردن شانه های پسرانش، در مجلس گرداندن نوه هایش و سکوت و آرامش همسرش. رفتنش دقیقا همین طوری بود. با سنگ قبر زیبای مشکی و مراسم چهلم آبرومندانه اش، و شمع های آن کنار. و هوای سرد. رفتنش برای ما همین طوری بود. آرام، یخ.