روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

2241

پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۱۵ ب.ظ

تولد ۱۸ سالگیمو فراموش نمی کنم. نه بخاطر اینکه خانوادم سورپرایزم کردن و کلی کادو و کیک و فلان داشتم. چون اون روز توی کتابخونه ی سرد محل کار مامانم نشسته بودم، ۱۲ ساعت برنامه داشتم و چندین ساعتشو به کتاب تاریخ شناسی نگاه می کردم و بیشتر متنفر می شدم و نمی تونستم کلمه ای رو توی مغزم فرو کنم. چون دانشجویی کنارم نشسته بود که با تمام قوا داشت حال منو با صداهایی که از خودش در میاورد بهم می زد. چون من از محیط سرد و سفید ساختمون محل کار مامانم بیزارم و تا ساعت ۴ اونجا بودم. چون وقتی رسیدم خونه، در سکوت مطلق و خونه ی تاریکی بودم که سالها بهش بین ساعت ۴-۷ شب عادت داشتم. بعدش عاطفه اومد و حالمو درجه ها و درجه ها بهتر کرد اما تلخی صبح اولین روزی که ۱۸ ساله بودم از یادم نمیره. امروز و دیروز هم به دلایلی که بر نمی شمرم از یادم نمیره. پنج اردیبهشت، اولین روزی که ۱۹ ساله شدم.

  • ۹۸/۰۲/۰۵
  • بلوط