روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

فلسفیدن با حالت تهوع

پنجشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۱۳ ب.ظ

بچه که بودم هیچ وقت فکر نمی کردم برم انسانی، هیچ وقت فک نمی کردم روان شناسی بزنم رشتمو، یا پشتیبان شیش تا بچه شم، یا با آدمایی مثه سیما و زینب و اسماء آشنا شم، با زهرا بشه- ماشاءالله لا حول ولا قوه الا بالله - رفیق صمیمیم، با مترو ازین سر تهران خودم تنهایی برم اون سر تهران، کلاس برم یا هر چی. بچه که بودم هیچ وقتتت فکر نمی کردم به اینجایی که هستم - خوب یا بد - برسم. نه که فکر دیگه ای میکردم نه. فقط تصوری نداشتم.

*الان من تو ون نشستم و یه زن و شوهر عوق کنارم نشستن که دست پسره از اینور اومده داره دختررو ناز میکنه و من حالم داره بهم میخوره. عزیزان اگر مزدوج شدن - و شدیم - این کارا رو بذاریم در خلوت دو نفره. وای الان تند تند بوسش کرد سرشو فک کنم. جم کنید انصافا. *بار دیگر عوق میزند *

  • ۹۷/۰۶/۰۱
  • بلوط