روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

یک عدد آشپز که می گویند شست و شوی مغزی شده

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ق.ظ

دیروز بعد از ظهر نهار نداشتیم، من هم تنها بودم. مادر هم گفته بود خودت یک چیزی بپز، همان را هم خودت بخور :|

بعد از رفتن به مغازه و خریدن پنیر پیتزا و قارچ و خامه و از این فتوچینی ها، رفتیم که برویم برای درست کردن این

انصافا هم خوب شد. یعنی خداوکیلی خوب شد هاا. من ماکارونی انواعش را درست کرده ام ولی هیچ وقت دوستشان نداشته ام :| یعنی از آنهایی بود که پدر و مادر می گفتند : "خوبه ها ولی الان میل ندارم" :))
ولی واقعا این یکی را دوس داشتم . زیاد هم درست کردم نصفش ماند. شب که برادر خواست شام بخورد، هم این ماکارونی ِ مذکور بود، هم غذای مادر. حالا برادر کلی از غذای دست پخت من خورد و یک کلمه هم حرف نزد ! پرسیدم که خوب شده یا نه و این ها، بعد جواب می دهد بالاخره سنگ هم بگذاری جلوی آدم گرسنه می خورد. من هم گرسنه ام بود !

 مسخره اش را در آورده :|

بعدا نوشت : مادرجانمان (مادر ِ مادر) امروز آمد خانه ی ما. بدون ِ پدر (پدر ِ مادر). گفت که پدر می گوید که دلش برای این بانو تنگ می شود، ولی چون این بانو وقتی می رویم بیرون بالاخره شاید رو می گیرد یا روسریش جلو است، عصبانی می شود
پس بهتر است که نیاید من را ببیند.
می گفت که از نظرش مادرم مغزم را شستشو داده که خودم را بپوشانم و این ها. می گوید که می خواهد بیاید با من صحبت کند شاید دست از این کار هایم (!) بردارم.1

من سر هیچ کدام از این حرف ها ناراحت نمی شوم، فقط آن قسمت شستشوی مغزی اعصابم را واقعا خورد می کند !
هیچ کسی مرا شستشوی مغزی نداده ! من هر پوششی داشته باشم خودم انتخابش کرده ام پدر جان !

1. چقدر بد نوشتم :| فکر کنم خیلی پیچیده شد !

  • ۹۵/۰۲/۳۰
  • بلوط