روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

اندوه چهار دقیقه ای

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ب.ظ

مرگ برای من، از وقتی آقاجون فوت کرد، ملموس شد. اما بدترین قسمتش میدانی کی بود؟ همان موقع که پدر خبرش را داد. آرامش بود. جیغ و داد نبود. یعنی پدر آرام بود. ولی آرامش سردی بود. آرامش گسی بود. تلخ. ما نمی فهمیم که از دست میدهیم، از دست میرویم. فکر می کنیم مرگ برای همسایه هاست. فکر می کنیم آدم های اطرافمان اسفندیاری، آشیلی چیزی هستند. من خودم آقاجون را دیده بودم توی بیمارستان. خودم توی چشمانش زل زدم. من تک تک لحظات آن روز ها را یادم هست. خواب مامان. وقتی پدر پیرهن مشکیش را پوشید. یادم هست من زنگ زدم و پدر به من خبر را داد. یادم هست. نه که من بی تاب باشم. کسی در این دنیای زشت، واقعا نمی میرد. فقط بدنش را دفن می کنند. و روحش همیشه هست. روح آن مرد بزرگ هم هست. من لحظاتی از زندگیم را که آقاجون تویشان حضور دارد، کات کرده ام، بهم چسبانده ام. این فیلم است که مرا به اندوه مقطعی ساعت 10:57 یکم بهمن ماه مبتلا می کند. وگرنه من نه بی تابم نه نگران. من فقط تقریبا 18 ساله ایم که مرگ از دایره ی امن خانواده اش عبور کرده و به خود لرزیده است.

  • ۹۶/۱۱/۰۱
  • بلوط