روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

شبِ قبل یلدای ما

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۴ ب.ظ

اینجوری میگذره که پدر و عمو دنبال کارای فردان، پریا و متین یوزارسیف می بینن. سپهرم اومده اینجا که مادرجون تنها نباشه و من بخاطر سپهر مجبورم حجاب کنم. عسل و پریا انقد غصه چادر سر کردن منو میخورن :) و حتی عمو هم قبل اینکه سپهر بیاد فک کنم خیلی وقت بود که منو بی چادر ندیده بود. البته خیلی حس خوبی بهم منتقل میشه که شب یلداعه. اینوری میگذره که مادرجونو دیدم که اولین بار گریه کرد. حداقل جلوی ما. حسرت می خورد که چرا وقتی آقا بهش میگفته یه بوس بده، بوس نداده. نمیدونم بخندم یا غمگین شم. اینجوری که فردا میخوام زود پاشم که درس بخونم. با اینکه برنامه ای نریخته برام فردا سیما، ولی جبرانی میخوام بخونم. و اینجوری که احساساتم به طور فواره ای فوران کرده. و خب آیو تُلد یو، ای دونت بیلیو هیز گان.

*تهران دیگه نفس نمی تونه بکشه. سام وان کام اند هلپ آس. داریم خفه میشیم.

  • ۹۶/۰۹/۲۹
  • بلوط