آمدم که بنویسم و این حرف ها. چون تقریبا این بهترین فرصتی ست که برای نوشتن پیش آمده و من تنها، با صدای دل انگیز فرو رفتن دکمه های کیبورد، در حال تایپم. دیروز، اولین روز نیمه نیمه نیمه کاری بود. البته واقعا نبود. رفتم مدرسه و با سیما و زهرا و اسماء، دفتر را تمیز کردیم. البته نه که فکر کنید کار کمی بود، ما از 7 و نیم شروع کردیم و من تا 4 آنجا بودم و هنوز یک روز دیگر کار دارد. اما اول صبح که من و سیما رفتیم صبحانه پیش معلم ها، دِی ور آل نایس تو می و گفتند که دیگر همکار شدیم و از این حرف ها :) زهرا را دیدم بعد یک هفته و خب اصلا نشد که باهم حرف بزنیم سر فرصت. به اندازه ی 300 جلد کتاب و کیسه ها آزمون و برگه ی اضافی ریختیم بیرون که برود بازیافت و این کاری بود که حتی از زمان دانش آموزی دوست داشتم انجام بدهم. کتاب های سال 87، کنکور های آزاد 80 تا 85، هشت جلد از یک کتاب قدیمی، همه ی شان رفتند توی کیسه های مشکی جهت تحویل بازیافت. و چون ساعت 4 خوابیدم و 6 بلند شدم، خیلی خسته بودم انقدر که شب بعد اذان خوابیدم. امروز دقیقا پنج روز از کنکور من می گذرد و من راحت تر از همیشه ام. البته هنوز هم احساس خاصی راجع به چیزی ندارم اما خوبم. هزاران نفر این روز ها از صبا سادات، رایا، طهورا، متین، مامان - علاوه بر آدم هایی که همیشه می گفتند - بهم گفتند که من آدم بی احساس و یخی هستم. اما نه واقعا. آیم توتالی دیس اگری. دیروز دختری آمد جلوی در خانه که کتاب های درسیم را تحویل بگیرد و من به محض دیدنش احساس کردم که اگر ما طور دیگری همدیگر را میدیدیم شاید می تواستیم دوست های خوبی بشویم! فقط به محض دیدنش این جس ها بهم دست داد. البته این ها احتمالا بافته های ذهن من است و فاقد هیچ ارزش دیگر. گروه بچه های مدرسه را منحل کردم و خلاص و الان هیچ چیز مشترکی با هم نداریم و خب بهتر. دروغ چرا، من هم شاید به اندازه ی دو ماه حوصله ی شان را نداشته باشم. دارم روی گرفتن آیلتس و این ها فکر می کنم. البته فکر نمی کردم ولی بعد از حرف های مفصل علی و بعد هم حرف های سیما، دیدم که چرا که نه. ولی شاید باید خودم باید اول بخوانم و بعد کلاس و این حرف ها. اما این "خواندن" اصلا از آنهایی نیست که به زور مرا پای درس بنشانند. نه، من واقعا عاشق یادگرفتن زبان های مختلفم. مثل اینکه گاهی با خنده توی دلم تکرار می کنم "zerbrechen zie zich nicht den kopf daruber"که به آلمانی یعنی دونت اورتینک ایت. البته من از آلمانی در حد سلام و من بلوط هستم میدانم و خلاص و این فقط یک جمله ی طولانیست که بارها برای حفظ کردنش تلاش کرده ام، و خلاصه ی بحث این که می شود اول با یک کتاب آیلتس شروع کرد و بعد رفت کلاس. البته از شما که پنهان نیست سفیر فقط نزدیک پنجاه ترم کلاس آیلتس دارد و من فعلا قصد ندارم از این خرج ها پای خانواده بگذارم. الان هم می خواهم برگردم به سریال دیدن. مدت ها بود که انقدر طولانی ننوشته بودم. و اصلا هم انتظاری برای خواندنش نیست اما من از این نوشتن خوشحالم.
الان حدودن سه روز کامل میگذره که من کنکورمو دادم، و خب بد نگذشته، بیرون رفتم، انقد این یه سال چیزی نخریده بودم خرید کردم، رفتم خونه صبا، با زهرا حرف زدم، اتاقمو خونه تکونی کردم، سریال دیدم، به اندازه ی سال ها خوابیدم، و همه ی این حرفا.
She thinks she knows EVERYTHING
*مخاطب حتی از وجود اینجا خبرم نداره
به پایان آمد این دفتر، حکایت هم چنان باقی ست و ما زندگیمونو می کنیم.
هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُکُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ ۖ حَتَّىٰ إِذَا کُنتُمْ فِی الْفُلْکِ وَجَرَیْنَ بِهِم بِرِیحٍ طَیِّبَةٍ وَفَرِحُوا بِهَا، جَاءَتْهَا رِیحٌ عَاصِفٌ وَجَاءَهُمُ الْمَوْجُ مِن کُلِّ مَکَانٍ ، وَظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِیطَ بِهِمْ ۙ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ : لَئِنْ أَنجَیْتَنَا مِنْ هَٰذِهِ لَنَکُونَنَّ مِنَ الشَّاکِرِینَ ! فَلَمَّا أَنجَاهُمْ إِذَا هُمْ یَبْغُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ ۗ یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا بَغْیُکُمْ عَلَىٰ أَنفُسِکُم ۖ مَّتَاعَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا ۖ ثُمَّ إِلَیْنَا مَرْجِعُکُمْ فَنُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ ...
تو کی بودی تو خواب که انقد غرور منو له کردی و بلند شدی رفتی؟ تو احتمالا یکی از ترسای من بودی که شبیه یه انسان شده بودی. انسانی که کاملا قیافشو دیدم - قیافه ای که هیچ وقت تا حالا تو زندگی واقعیم ندیدم - و رنگ لباساشم یادمه.
من هیچ وقت به ایرانی بودنم افتخار نکردم.اما این دفه بخاطر شماها من افتخار کردم به جایی که توش متولد شدم. به برنده ها نه اما به جنگنده ها افتخار می کنم. سرتونو بالا بگیرین :)
حالا تایتل بعدی وبلاگو چی بذاریم :| یه دوران معلق دو ماهه ای بین پیش دانشگاهی بودن و دانشجو بودن هس :| روزمرگی های یک پشتیبان چطوره :| یا چی خب پیشناهادت و اینا پذیراییم :| نگید جو گیر شده :|
چقد پوکر گذاشتم :|
جا نمی زنم. مثه همه ی دفه هایی که جا زدم از ترس. این دفه من جا نمی زنم.*شما فک کن یه درصد منظورم کنکور باشه*
امروز خیلی روز مزخرفی بود تو مد، دیگه یه دفش که چهار نفر گیر دادن بهم، بلند گفتم الان تنها کاری که باید بکنید اینه که به کار من کار نداشته باشید. و بعد احساس کردم میتونم با چشمام ذوبشون کنم همون جا :|
امروز به ساختمون پیش نگا کردم و گفتم من دانش آموز میرم، اما دانش آموز بر نمیگردم. دو هفته دیگه منتظر باش داداچ :|
چقد زندگیه من میتونست عوض شه. چقدر. چقدر. نمیتونم اندازه شو با تمرار بگم. من فرق می کردم، زندگیم، آدمای کنارم. با چن کلمه! اما من اینجام. اینو دیشب فهمیدم. چیزی که هیچ وقت نمی دونستمو گفت. نمیدونم خوب میشد یا بد اما فرقشون مثه زمین و آسمونه. چند کلمه، سال ها پیش وقتی من چند ماه بیشتر نداشتم. اما باور داریم که تو حواست به راه هایی که برامون باز و بسته می کنی هست.
وقتی استوریای مالزی و سنگاپورو آیفون ایکستونو می بینم خیلی زخمی میشم :’(
طراح اقتصاد سنجش! باید بگم در طرح سوال به طور بدی