روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۴۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

869

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۵ ب.ظ
فندقک مو کوتاه چتری دار من !
خاله های خوبی داری.
  • بلوط

868

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ب.ظ
فرهاد، توی داستان خسرو و شیرین، فقط یه اسکله. آخی. جونشم می داداا، منتاها اسکلش کردن.
  • بلوط

867

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۵۱ ب.ظ
حتی اگه آب زرشکتون، شیرینه
هنوزم جای امید هست.
  • بلوط

866

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۴۹ ب.ظ

بذارید از اول بگم :)

  • بلوط

865

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۱۵ ب.ظ
الان زنگ زد. محرم شدن. من میتونم الان بشینم گریه کنم. دوستمو نبر نامرد.
  • بلوط

864

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ
گس وات 
یه تست سنجش دیدم، تو لغت املا، معنی اسم منو خواسته بوود :)
  • بلوط

863

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۱ ق.ظ
تازه من دیگه باید مسواکت که هر وقت میومدی خونمون ازش استفاده می کردیو، بندازم دور.
تازه گفتم من یه روزی باید بشینم بین جمعیت برات دست بزنم و به گور پدر تصوراتم بخندم؟
  • بلوط

862

جمعه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ق.ظ
من ماتیلدا را سه بار خوانده ام ، و خودم را بارها جایش گذاشته ام. با بودلر ها زندگی کرده ام، مثل ویولت موهایم را با روبان بسته ام، انرژی منفی گرفته ام. به آقای کرپسلی خندیده ام. دارن را دوست داشته ام. پوآرو را تحسین کرده ام، به همه گفته ام که او نروژیست، نه فرانسوی، رامونا را درک کرده ام. عاشق کار های هن-ری بودم. مثل جودی آرزوی دکتر شدن داشتم. مثل هلی، نگران شکستن شیشه ی عمر غول بوده ام.
کودکیم - از یک جنبه - اینطور گذشت.
  • بلوط

میدونی چی میگم؟

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۸ ق.ظ
دوست دارم هزار تا متن بنویسم درباره ی اینکه آره من اصن فک نمی کردم انقدر سخت باشه و انقدر عجیب باشه و انقدر چالش باشه.ولی نمی نویسم، چون دیگه وقتشه آسون بشه و عادی و روتین. ولی خب این متنارو تو ذهنم نوشتم. و قسمت مربوط به اون توی ذهنم، شبیه یه فردوگاهه که آدما پشت شیشه، با گریه رفتن عزیزشونو نگاه می کنن. میدونی چی میگم؟
  • بلوط

860

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۰ ق.ظ
اومده بود خونه ما.
  • بلوط

فندقکم !

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ

فندقک من !

در واقع فندقکی که مال من نیستی ! بلکه خدا تو را به من می دهد تا آزمایشم کند. فندقکی که مصداق " اولادکم و اموالکم فتنه" ای !

روزهای عجیبی ست که فکر نمی کنم حال و هوایش تا روز های آمدن تو، یادم بماند. پس می نویسم، تا هم ریخته باشمشان توی کلمات، هم برایت تعریف کرده باشم.

عاطفه دارد می رود. و بهترین توجیه منطقی و روان شناسانه ای که برای خودم پیدا کرده ام همان حرف خانوم کاف بود. یک نیاز صرفا شخصیتی. و واقعا هر روز که به حرفش فکر می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که وای، چقدر درست. و یک سری چیز ها هست که باز هم به قول قاسمی، امتحان است. امتحان من. امتحان سخت مربوط به اینکه هو دو یو فیییل.

و می شود از پسش بر آمد. میشود. امروز خیلی عجیب بود. هر حرفی ، حرف دیگر را تایید می کرد. کلاس صبح، کلاس هفته پیش پنج شنبه را. کلاس بعد از ظهر کلاس امروز سه شنبه را. عجیب بود. حتی خواب هایم هم عجیب است. اصلا ذهنم عجیب شده. هیچ ربطی به پیش دانشگاهی ندارد. بیلیو می. بعد اینکه مثبتم. خوشحالم. خوبم.خوب. اصلا فندقک، همیشه باید خوب باشی. حتی اگر تبدیل بشوی به یک پارادوکس بزرگ با شرایطت.

اصلا هر حس خوب یا بدی که دارم، منشا اش بر می گردد به یک چیز و حتی نمی دانم حل شدنی هست یا نه. حل می شود یا نه. و دعا کن آن کسی که صاحب ماست، کمکمان کند.

مهشاد چند روز است که مدرسه نیامده. پشتیبان هایمان مشخص شدند. 180 تا تجزیه ننوشته ام. چهارشنبه قرار است زهرا، بوووم سوپرایز شود. یک ماه مثل برق و باد گذشت. این هفته وضعیت درس خواندنم را اصلا دوست نداشتم. نوور، اوور. امروز یک "کاش" گفتم و حرفم را پس گرفتم. بازم هم به خاطر همان یک چیز.

عجیب است که صبا دانشجو شده. عاطفه دانشجو شده. و چیز های دیگر حتی. عجیب است و ابن روند بزرگ شدن مرا می ترساند. خیلی. خیلی. خیلی. خیلی.

فندقک ، دعا کن بلوط را.

  • بلوط

858

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ب.ظ
من آخرشم ده مین به صفحه زل میزنم و بدون اینکه چیزی بنویسم - حالا به هر دلیلی - صفحه رو می بندم.
  • بلوط

در باب از دست دادن یک خواهر

يكشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ق.ظ

بگذارید چند خطی بنویسم، تا این تغییر در زندگیم را بریزم توی کلمات، و نگذارم کوچک ترین اثری بر روند روزمره ی زندگیم داشته باشد.

این دو سه روز، دیگر تو واقعا رفتنی شدی، و من هیچ وقت هیچ وقت فکر نمی کردم انفدر سخت باشد و هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر ترس از تنها شدن داشته باشم. رفتن که می گویم، یعنی رفتن از دنیای کوچک دخترانه مان. وگرنه هزار سال سالم روی این زمین خدا زندگی کنی. و من هیچ وقت فکر نمی کردم واقعیتش انقدر سخت باشد و انقدر برایم ناراحت کننده. و خب، این اقتضای بزرگ شدن است و هیچ وقت فکر نمی کردم که مسخره بازی هایمان، شب کنار هم خوابیدن هایمان، تا صبح حرف زدن هایمان، ادا درآوردن هایمان، یک روز تمام شود. ولی خب، هیچ چیزی نیست که تاریخ انقضایی نداشته باشد. این چند روز خودم را راضی کرده ام و واقعا خندیده ام و با صبا و زهرا و مامان و بابا راجبه تو حرف زده ام و حتی اقرار هم کرده ام که ناراحتم. ولی امشب واقعا دلم گرفت و خواستم درباره ات بنویسم. مخصوصا بعد وویس هایت. و حرف هایمان و همه ی این ماجراها. من امشب یک کم ناراحتم. البته سیستم بازیابی من خیلی سریع عمل می کند شکر خدا، با نوشتن حتی سریع تر. این حرف ها را، جدای از لوس بازی، جدای از حرف های خاله زنکی، جدای از حرف بقیه می زنم. و خدا همه این ها را می بیند، می داند.

خوشبخت شوی مهربانم. با اشک های خواهرانه.

  • بلوط

856

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۰۳ ب.ظ
عجیبه. من واقعا داشتم تو خواب، برای خودم شرط میذاشتم تا این مثلثاتو حل نکنم بیدار نمیشم، و واقعا داشتم سینوس دو در یک به روی تانژانت حساب میکردم. عجیبه.
  • بلوط

855

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۱ ق.ظ

"بر آمد قیرگون ابری ز روی نیلگون دریا" رو که میخونم احساس می کنم ادامه ش قراره یه داستان هالیوودی هیجان انگیز باشه.

  • بلوط

854

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۹ ب.ظ
دوست داشتن زیاد یکی. شکر برای داشتن کسی.
  • بلوط

853

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ

من ناراحت نیستم. اصلا - از این قضیه - خوشحالم نیستم. فقط، برام عجیبه. غریبه. 

[ این تنها یک بخش قضیه است و وی، در باقی زندگیش، لی لی کنان خوشحال و شاد و خندانم می خواند ]

  • بلوط

852

جمعه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۷ ق.ظ

17 ساله ها،

باید لبخندزنان، با بحران های بزرگسالی کنار بیایند.

  • بلوط

851

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۱ ب.ظ

دیگه به اونجایی رسیدم که وقتی یکی داره نوشابه مخصوصا کوکا میخوره، میخوام داد بزنم : دسست نگه دارین ! اون ماده ی سیاه رنگ اسیدی شیمیایی ناسالمو نریزین تو معدتون.

  • بلوط

850

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ ب.ظ

من در این دایره چند نفر را بیشتر راه نمی دهم. اند وات ا پلژر  :)

  • بلوط

849

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۴۰ ب.ظ

چقده تلفنی خوبه. عاااح بامزه جان.

[ این عاااح و تو انداختی تو دهن من ]

  • بلوط

847

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ب.ظ
دونت گیو آپ. نور. اور.
  • بلوط

قشنگی ها

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۲۱ ب.ظ
موهای قهوه ای خیلی خیلی معمولیت، وقتی آفتاب بهشون میخوره و طلایی میشن.
حد مجموع.
قالب وبلاگم.
  • بلوط

Weird

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ق.ظ

صبح های یکشنبه - اگر بیدار باشم - به آدم ها نگاه می کنم. به دویدنشان. به جنب و جوششان. به این فکر می کنم که هیچ کدامشان دغدغه میرابی را ندارند. از جلوی کلانتری که رد می شویم، آدم های مختلفی می بینم. ریش دار، سرباز، جوان، پیر، مستاصل. عجیب نیستند؟ مثلا احساسات من عجیب نیستند ؟ تو عجیب نیستی ؟ انرژی ها عجیب نیستند؟ رقابت ؟ فرند شیپ ها ؟ زبان فارسی ؟ آدم های مغرور متناقض ؟ حسادت ؟ اینکه راننده سرویسمان ساعت شش صبح تخمه آفتاب گردان می خورد، عجیب نیست ؟ 

  • بلوط

844

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ ب.ظ

اون انقد خوشحاله که میدوه و زیر لب آهنگ زمزمه می کنه. یکم ته دلش نگرانه. یکمم می ترسه. بی صبره. و با انگیزه.

  • بلوط

843

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۵ ب.ظ
مرگ بی هنگام در جوانی بر او تاختن آورد و در یکی از روزهای سال 432 هجری قمری، وی را همچون غباری با خود برد.
[ و این غم انگیز ترین چیزی بود که توی تاریخ ادبیات نوشته شده بود ]
  • بلوط

The fault in our stars

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ق.ظ

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست!

  • بلوط

تغییرات جدید زندگی من !

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۸ ب.ظ
تغییرات یکم جدید زندگی من !
اگر قرار بود اتفاق بیفتید، مرسی که الان افتادید ! چون من بعدن اصلا حوصله ی تان را نداشتم. اما الان ظرفیت خالی هست. در صورت لزوم، پیش بیایید.
  • بلوط

840

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۲ ب.ظ
تداعی آزاد پست مدرن مبتنی بر تجربه ی فردی. یک بخش از مغزم دو نقطه پرانتز باز است. و همان بخشی ست که متعلق به توست. و تو همانی که خانوم کاف میگفت من از داشتنش محرومم. و کاری به پارادوکس حرفم ندارم، تو همانی که من را آنطور که هستم میبینی. و نمی بینی. چرا نمی گویی؟ چقدر خوب است و چقدر غیر قابل صبر.
  • بلوط

Peace

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۰ ب.ظ

پی ام داد. از عکسای پروفایلم میگه چقد بزرگ شدی. من بلاک می کنم. بی حس. فراموش می کنم. درس میخونم. میخوابم. خواب می بینم. خواب خودشو می بینم. خواب مهدیه که قراره برام کتاب تست بیاره . خواب میبینم دستم تو خواب بریده. بیدار میشم. با صبا حرف می زنم. مسواک می زنم. می بینم واقعا دستم بریده :| صبونه میخورم. فک می کنم که همیشه ورق برمیگرده. تست ریاضی میزنم. تلفن زنگ میزنه. از صحبتای مامان میفهمم که دیگه تقریبا همه جریان عاطفه رو میدونن. بدم میاد. دوباره تست ریاضی میزنم. به توییتی که صبا فرستاده هنوزم می خندم. البته اینا هیچ تاثیری روی من ندارن. نه افسرده میشم، نه خوشحال. فقط کاش نبودن.نبودنشون ینی آرامش بیشتر.

  • بلوط

رد پای علوم انسانی

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۸ ب.ظ
منو با چشمای بازت، ببررر تا مشرق رویا 
مفاعیلن، مفاعیلن، مفااا-عیلن مفا-عیلن
  • بلوط

کوییز الهی

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۵ ب.ظ

پی ام داده بزرگ شدی. سین کردم. بلاک کردم.

  • بلوط

خلاء.

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۲ ب.ظ
دوست داشتن یکی، هم انرژی میبره، هم تایم، هم فضای ذهن.
و این انرژی و تایم و فضای شناختی باید جبران شه. وگرنه میشه خلاء. دلخوری. نقطه ضعف.
  • بلوط

به نل

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ب.ظ

نل،

دخدرجان آخه من کجا جوابتو بدم. وبتم که نابود کردی.

  • بلوط

834

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

  • بلوط

833

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

بدیش اینه که من از پشت این صفحه تاچ، که نمیتونم بفهمم قهری، یکم قهری، دلخوری، ناراحتی یا عصبانی. یا شایدم فقط خواب آلود. یا بی حوصله.

  • بلوط

832

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۶ ق.ظ

منطقه ی امن کوچک متعلق به من!

خوبی؟ جاییت زخمی نشده ؟

  • بلوط

فندق !

شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۹ ق.ظ

فندقکم، چشم طلایی مو آبیم !

این روزها خوشحالم. خودمم. نگرانی هایم یکی دوتاست ولی سر جمع چیز خاصی نیستند. آمدم از تجربیات روز های پیش دانشگاهی برایت بگویم و بعد چشم هایم را ببندم، و فردا پنج و نیم صبح بازشان کنم.

فندق قشنگم، غرور این روزها بیشترین خصلتی ست که به چشمم می خورد و بیشترین چیزیست که دعا می کنم گرفتارش نشوم. بیا ما مثل آنها خودمان را تافته جدا بافته ندانیم، غرور نگیردمان، ارزش گذاری نکنیم و چشممان را باز کنیم یک وقت دیگران را پایین تر از خودمان نبینیم. و خودت میدانی که چقدر بد است، چقدر، چقدر و چقدرررر.

فندقک، حس بد این است که فکر کنند مثلا تو نفهمی، لوسی. - چیزهایی که نیستی.

مهربانم، یادم بنداز برایت از دوست ها و آدم های همراه این روزها برایت بگویم، از زهرا، مامان و بابا، متین.

از آرزو ها و برنامه های بعد از کنکور. از تهاجم های لحظه ای. از لج کردن های خیلی کوچک. از جو مدرسه. از فرق پیش دانشگاهی. از هفده ساله بودن. از ترس ها، استرس ها، خوشحالی ها. از عاطفه که مامان می گوید که آخر سر بهت زنگ می زند و خبر بچه دار شدنش را می دهد.از این روزها.

خوبیش این است که این، منحصرا نامه ی من به توست و احدی، حق دخالت و اظهار نظر در حتی یک کلمه اش را ندارد. و این باعث خوشحالی ست.

دعا کن بلوط را.

  • بلوط

830

جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۰ ق.ظ

اکسیدانو دیدم. اکسیدانو ببینید.

  • بلوط

Fear

جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۹ ق.ظ

ترسناک است. سه چیز در زندگیم ترسناک است. و من امروز یاد سه تایشان باهم افتادم.

  • بلوط

828

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ

کلاس چهارم دبستان، وقتی سیتوپلاسم و یاد گرفتم، احساس کردم من از بزرگ ترین بچه های جهانم و یکی از "ایسم" های دنیارو بلدم.

  • بلوط

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۱ ب.ظ
رفتن یه فعله. مثه اومدن. خوابیدن. راه رفتن. شلوغش نکنید که آهااای رفت. رفت که رفت. به درک. همون بهتر گورشو گم کنه.
  • بلوط

6.6

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

کی تولد زهرا میرسههه ^___^ من مردم از ذوق که.

البته اگه اوکی نشه همین قدرم میخوره تو ذوقم.

  • بلوط

شده هزار بار، این شعرو با چشمام میخونم برات.

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۵۳ ب.ظ
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من همه چیزی به هیئت او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست. 
  • بلوط

لیو

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ق.ظ
من چشمانم را می بندم، و دیگر چیزی نیست جز چشم های قهوه ای سوخته ات.
  • بلوط

تجربه ها

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ

غروری که ضمیرنآخودآگاه، توی رفتارشون و تک تک کلماتشون سرازیر می کنه.

زهرا وقتی خوشحال باشه، چقد خوبه.

دیدن آقای امیر ی جای غیرقابل تصور.

ریاضی 3>

خواب توی ماشین.

  • بلوط

822

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۸ ب.ظ
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
  • بلوط

821

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

تو زیبا نیستی. نه مژه هایت می رسد به آسمان، نه موهایت را خورشید، رنگ کرده.

تو فقط دو چشم قهوه ای داری که انگار روی آتش سوخته. و همین دو تیله ی کدر، می تواند مرا ببرد به آسمان، کنار خورشید، و برگرداندم اینجا. روی زمین. همین بس نیست؟

  • بلوط

نشسته روی مبل، منتظر، بدبخت

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

 شب که همه خوابند کنار صندلیت یک دانه سوسک سیاه باشد و کلی با خودت کلنجار بروی که کسی را بیدار نکنی و بروی آشپزخانه که سوسک کش بیاوری اجبارا زمین اتاقت را به گند بکشی، که جلوی کابینت با یکی دیگرشان رو به رو شوی. به چشم یک تراژدی نگاهش کنید. چون من الان حتی جم نمی توانم بخورم و تصمیم دارم انقدر روی مبل بشینم که کسی نصف شب از تشنگی بیدار شود. و معلوم نیست تا صبح کجاها که نمی روند.

  • بلوط