روزمرگی های یک دانشجو

- وای که مُردیم از خوشی !
[جنس مخالف نامحرم است. حتی مجازی.]

94.6.19

۷۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

غیرقابل پیگیری ترین.

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ
شب ِ هفتم ِ فروردین، شاید مزخرف ترین شبی بود که در عمر ِ 17 ساله ام گذراندم. بدترین شان. می خواهم فراموش کنم همه چیز را. به جز "او" و آن پیرمرد.
من او را همان یک شب برای نیم ساعت در تمام زندگیم دیدم و (میدانم ) که دیگر هم نمی بینمش. اما نمی خواهم فراموشش کنم. اصلا. اصلا. 
او با آن موهای فرفری و بامزه، با آن لبخند قشنگ که نمیدانم ناشی از افتخارش بود یا بخاطر ِ ترس من. با آن جمله که من دوست داشتم یک بار در زندگیم بشنوم. و آن پیرمرد مهربان.. البته تا حدودی در فراموش کردنش موفق بوده اَم، دیدن بچه ها و درس خواندن حال و هوایم را عوض کرده. ولی شاید این موچ ِ فراموشی دارد "او" ی فرفری و پیرمرد را هم با خودش می برد و من نمی خواهم فراموششان کنم. نباید.

عهد کرده ام - خیلی سفت و سخت - که برای هیچ کس تعریفش نکنم. حتی زهرا. حتی عاطفه.
  • بلوط

مسلسل وار

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۲ ب.ظ

خیلی می توانم بنویسم، خیلی. به اندازه ی تمام این سه چهار روز.


  • بلوط

دلتان می آید اصلا :)

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۱ ب.ظ

از باران ِ نم نم ِ توی بین الحرمین، پناه می برید به سایه بان آیا ؟

  • بلوط

472

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۰۳ ب.ظ

گشنه اَم، خیلی گشنه. به قدری که کم کم دارد اشتهایم را کور می کند. چند نفر هستند که وقت ِ زیارت، می آیند جلوی چشمم، انگشت اشاره ی شان را به نشانه تهدید تکان می دهند و با خنده یادآوری می کنند که یادت نرود دعایم کنی. 


پی اس اینکه ناشناس نباشید بهتر است ولی ها 🙈🙈🎈

  • بلوط

روزهای بعدا.

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۲۷ ق.ظ

دوست ندارم وقتی 25 ساله شدم، نگاهی بیندازم به روزهای 17 سالگی و بعد برای خودم متاسف شوم و بگویم دختره ی احمق ! کاش بیشتر عقلت می رسید. بعد آرزو کنم این روزها را خدا از زندگیم محو کند.

دقیقا مثل حسی که نسبت به 14 سالگی دارم. سن مزخرفیست.

  • بلوط

470

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ
خیلی دلم می خواست مثل این آدم بزرگ های با فرهنگ بیایم بشینم توی لابی کتابم را بگیرم دستم و بی سرو صدا بخوانمش. ولی مثل احمق ها سرم مدام توی گوشیست.
  • بلوط

اسم پست را بگذارم نقطه ضعف ؟

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ

این معضلی که دارم، همان که اسمش را میگذارم یک جور سرخوردگی و یک جور تعارض ِ گرایش- انتخاب (!)، خیلی نقطه ضعف بزرگیست برایم. جوری که احساس می کنم خیلی راحت می توانند با دانستن این نقطه ضعفم، یک بار گیرم بیاورند توی یک کوچه خلوتِ تاریک ِ کم عرضِ بن بست، بعد آنقدرم بزنندَم تا جانم درآید و تمام آنچه در طی سالهای عمرم بدست آورده ام را بردارند و بزنند به چاک.

  • بلوط

بی منظور.

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ

سال ِ نو

یعنی تو !

  • بلوط

دخترک ِ خنده روی خونگرم ِ قشنگ.

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۰۲ ب.ظ

متین می گوید : فاطمه چه دختر خوبی ست ! من و مامان می خندیم. پدر هم.

معلوم است که خوبست. فاطمه ی عزیز من ! با آن لُپ های گُلی.

خوبست که با متین یک خاطره ی مشترک دارند و هر وقت حرف آن شب در باران و کفش های فاطمه می شود، دو تاییشان میزنند زیر خنده :) 

  • بلوط

یک سری جملات معمولی درباره ی سفر.

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۸ ب.ظ

اول نوشت : هیچ لزومی به خواندن این ها نیست. چون خودم هیچ وقت حوصله نکرده اَم جملات معمولیِ دیگران درباره ی سفرشان بخوانم.

مثل دیشب شولوغ نیست. جا بریای راه رفتن هم هست. هردو ضریح را دیدم. به ضریح امام حسین دست زدم. یک چیز هم ازشان خواستم. نشستم جایی توی حرم حضرت ابوالفضل ، تمام فکر های اذیت کننده را ریختم جلوی رویم، به حضرت ابوالفضل نشانشان دادم و تمامشان را دانه دانه بهشان نشان دادم. برای او و او و او و او هم دعا کردم. چقدر قشنگ که پیش پسر امیر المومنینم. باز هم نشسته ام توی لابی، ذهنم می بافد. منتظر پدر و داداش و مامانم.  ساعت هشت و نیم.قرار داشتیم هنوز نیامده اند. (ساعت 8:54 دقیقه به وقت عراق است) 

  • بلوط

یا جدّاه !

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۳۹ ب.ظ
مامان می گوید که وقتی به امام حسین سلام می دهی، می توانی بگویی 
السلام علیک یا جدّاه !
و بعد شما جواب میدهید علیکِ السلام یا ولدتی؟
  • بلوط

ذهن بافته های توی لابی

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ

نت هتل، از طبقه ی چهارم بگیر نگیر دارد. الان نشسته ام توی لابی، منتظر پدر و داداش. آه آقای امیر همین الان از آسانسور پیاده شد و من از شرمندگی سرم را انداخته ام پایین. فاطمه جانم هم همین الان با پدرش رد شد و به هم سلام دادیم. و مثل همیشه لپ هایش گُلی بود. دیروز خودم را مثل گنجشک جمع کرده بودمو شانه هایم را به سمت جلو آورده بودم تا بدنم نخورد به بدن مرد ها. زن ها به هم چسبیده بودند، هل می دادند. یک جایی بود میخواستم بگویم داری نفسم را میگیری دیگر ! هل نده خب ! ولی خب راهم باز شد. پدر و داداش هنوز نیامده اند. هوا آفتابی ست. حس های بد دیگر مرا مغلوب خودشان کرده اند. هیچ راه حلی برایشان ندارم. شروع این حس ها را پیدا کردم. همان جرقه ی اول. و نمی دانستم تا اینجا کشیده می شود. جلد یک جین ایر را تمام کرده اَم و جلد دویش را شروع. بسته ی اول مارشمالو هایم هم تمام شده. دیروز سرِ سومین و آخرین تفتیش، خانومی که مرا می گشت، بعد از گشتنش دستش را گذاشت پشتم و آن بکی دستش را به طرف حرم گرفت و با لبخند گفت : تفضَّل ! وای که چقدر قشنگ بود ! مامان و فاطمه می گفتند ضریح را دیده اند ولی من حتی توی بین الحرمین و اطرافش هم جا پیدا نکردم. چه برسد به اینکه بروم تو. حاج آقا و خانومش همین الان پیاده شدند.


پی اس اینکه از اسماء تشکرات فراوان داریم بخاطر کمکش. الان توی لابی نت بهتر است شکر خدا !

  • بلوط

همین که تو فکر کنی برای من کافیست!

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ب.ظ

ای کسی که آدامس می خوری و بعد میندازیش روی زمینِ بین الحرمین. به این هم فکر کن که شاید یکهو برود زیر جوراب کسی، و از جورابش منتقل شود به شلوارش و بعد مجبور شود تا کفش داری روی پنجه هایش راه برود، پا درد بگیرد، و خلاصه اعصابش خورد شود. و شاید هم به دلیل اینکه خیلی لوس و کینه ای ست، حلالت نکند. به این فکر کن ! خب ؟

  • بلوط

چه بر من میگذرد؟ هیچ !

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ق.ظ

شلوغ ترین جاییست اینجا که تا به حال دیده اَم. شب ِ جمعه ی کربلا. جا برای راه رفتن نبود.

حالم را گرفت. با این اتفاق امشب، حالم واقعا گرفته شد. دلم نجف می خواهد. حیف که رویم نمی شود به آقای امیر عمقِ شرمندگیم را برسانم وگرنه معذرت خواهی می کردم که فکر نکند دخترک لوسِ مسخره ی نازپرورده ای هستم. به پدر گفتم حسابی ازش تشکر کند. کاش می توانستم لپِ فاطمه ی عزیزم را بکشم و بگویم معذرت می خواهم. بغلش کنم و با خنده بگوید که تمام این اتفاق خاطره شد. باز هم احساسات مزخرف هجوم آورده اند و هیچ سلاحی برای مقابله با آنها ندارم. هیچ سلاحی. دلم حرمِ امیرالمومنین می خواهد. خدایا تو خودت مگر شاهد نیستی؟ اصلا فقط بگذار برگردم به همان جرقه اول. از کجا شروع شد؟ نمیدانم ! شاید هم بدانم... از حسادت؟ ولی سر چی؟ کی؟ نمیدانم !

امشب، یعنی شب جمعه، در کربلا طوفانی چند دقیقه ای آمد و بعد قطره های ِ خیلی درشت ِ باران بین الحرمین را خیس کردند. می گفت امشب شبی بود مثل عاشورا. همان قدر ازدحام.

داداش خوابیده است. هر چقدر بیشتر به بقیه فکر می کنم بی حوصله تر می شوم، بی انگیزه تر. کِسل تر. هر چقدر بیشتر یاد سوالاتی که می پرسند، میُفتم بیشتر عمقِ تنفر را حس می کنم. بی اهمیت تر. بی ارزش تر.

  • بلوط

چه بر من میگذرد.

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ق.ظ
امروز برای نماز، پیاده راه رفتم به سمت حرم. وداع کردم. به نیابت از همه زیارت خواندم. به مرد قرآن فروش نگاهی انداختم و رد شدم. چقدر بامزه است فارسی حرف زدن عراقی ها. ساعت شش و سی و دو دقیقه است به وقت عراق.
  • بلوط

حال عنوان ندارم.

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ق.ظ

ایرانی ها هر کاری نکرده باشند، از پس مهمان نوازی امامِ هشتممان خوب برآمدند. خیلی خوب. شاید در حد وی آی پی. باید باشید و ببینید وضعیت مُهر ها و کفش ها و کتاب های دعا و فرش ها را. البته که بد نیست ولی ما که مشهد را دیده ایم، برایمان عجیب است این ها. می ترسم از چیزی که قرار است در سامرا ببینم. اینجا مرد قرآن فروشی ست که فارسی را کامل بلد است. ما را دیگر می شناسد. ازش یک قرآن برای زهرا و یکی هم برای عاطفه گرفتم. فردا راه میُفتیم به سمت کربلا. و شب جمعه کربلاییم ان شاء الله. خواندن این سفرنویس ها خیلی زجرآور و خسته کننده است و نوشتنش چقدر سبک کننده ! امشب تنها در کوچه های نجف قدم زدم، رسیدم به حرم، در حرم دویدم و نمازم را با شک و شبهه جماعت خواندم، کفش هایم را جایی قایم کردم، زیارت نامه خواندم، و برگشتم. از همان مرد قرآن فروش یک قرآن دیگر خرریدم.

گفتم؟ به امیرالمومنین قول دادم اگر این چالش ! زندگی عاطفه حل شود، کنار بیایم دیگر. قول دادم.

  • بلوط

احتمالات

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۴۹ ب.ظ
من ناراحت نمی شدم اگر می شدم یک زنِ عرب. با عبا و پوشیه (از آن هایی که خط دارد بین چشم هایش) و مرا اُمّ علی می خواندند. به شرط تمیز بودن البته.
یا ناراحت نمی شدم اگر می شدم یک کارمند اداره ی خیلی ساده ی هلندی که ظهر، خسته از فشار کار میاید خانه، کلیدش را پرت می کند روی کاناپه و قهوه جوش را روشن می کند.
یا یک زن ِ آمریکایی که می شد نیروی پلیس اِف بی آی و هر صبح کت و شلوار پوشیده، با دست های خشنش رانندگی می کند.

پی اس اینکه زن های عرب، چطور عاشق می شوند؟ هوم؟
  • بلوط

458

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ب.ظ

وویس فرستادن ی چیز،

گوش دادنِ دوباره ش چیز دیگه.

  • بلوط

تلفیقی

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۷ ب.ظ

عراق هم یک جور هایی جنگ زده است، هم یک جور هایی متمدن.

  • بلوط

روی زمینی که راه رفتید، راه رفتم...

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ب.ظ

داشتم فکر می کردم یک روزی می شود که مسجد کوفه، پر می شود از نظافت، تکنولوژی، نظم. و خادم ها منظم و مودب مردم را برای ایستادن در صف های نماز راهنمایی می کنند و مسجد پر است از ملیت های مختلف. سیاه، سفید، شرقی، غربی. و همه آمده اند پشت سر بهترین آدم جهان نمازشان را جماعت بخوانند. و شما آمدید.

امروز رفته بودیم مسجد کوفه. و باورش سخت است که هوایی را که شما نفس می کشیدید، نفس می کشیدم. محراب ضربت خوردنتان را هم دیدم. درِ خانه ی تان را هم...

  • بلوط

چه بر من میگذرد.

سه شنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ق.ظ
دراز کشیدم توی تخت. منتظریم تا ساعت هفت برویم صبحانه و بعد بیاییم اتاق و بخوابیم. امروز برای اولین بار چشمم به ضریح امیرالمومنین افتاد. و هیچ چیزی نمی گویم درباره اَش. و دیشب برای اولین بار وادی السلام را دیدم. و توی هواپیما فهمیدم که مشکلم از کجاست و چیست. ولی جرئت فکر کردن به راه حلش را ندارم.
  • بلوط