خیلی می توانم بنویسم، خیلی. به اندازه ی تمام این سه چهار روز.
از باران ِ نم نم ِ توی بین الحرمین، پناه می برید به سایه بان آیا ؟
گشنه اَم، خیلی گشنه. به قدری که کم کم دارد اشتهایم را کور می کند. چند نفر هستند که وقت ِ زیارت، می آیند جلوی چشمم، انگشت اشاره ی شان را به نشانه تهدید تکان می دهند و با خنده یادآوری می کنند که یادت نرود دعایم کنی.
پی اس اینکه ناشناس نباشید بهتر است ولی ها 🙈🙈🎈
دوست ندارم وقتی 25 ساله شدم، نگاهی بیندازم به روزهای 17 سالگی و بعد برای خودم متاسف شوم و بگویم دختره ی احمق ! کاش بیشتر عقلت می رسید. بعد آرزو کنم این روزها را خدا از زندگیم محو کند.
دقیقا مثل حسی که نسبت به 14 سالگی دارم. سن مزخرفیست.
این معضلی که دارم، همان که اسمش را میگذارم یک جور سرخوردگی و یک جور تعارض ِ گرایش- انتخاب (!)، خیلی نقطه ضعف بزرگیست برایم. جوری که احساس می کنم خیلی راحت می توانند با دانستن این نقطه ضعفم، یک بار گیرم بیاورند توی یک کوچه خلوتِ تاریک ِ کم عرضِ بن بست، بعد آنقدرم بزنندَم تا جانم درآید و تمام آنچه در طی سالهای عمرم بدست آورده ام را بردارند و بزنند به چاک.
متین می گوید : فاطمه چه دختر خوبی ست ! من و مامان می خندیم. پدر هم.
معلوم است که خوبست. فاطمه ی عزیز من ! با آن لُپ های گُلی.
خوبست که با متین یک خاطره ی مشترک دارند و هر وقت حرف آن شب در باران و کفش های فاطمه می شود، دو تاییشان میزنند زیر خنده :)
اول نوشت : هیچ لزومی به خواندن این ها نیست. چون خودم هیچ وقت حوصله نکرده اَم جملات معمولیِ دیگران درباره ی سفرشان بخوانم.
مثل دیشب شولوغ نیست. جا بریای راه رفتن هم هست. هردو ضریح را دیدم. به ضریح امام حسین دست زدم. یک چیز هم ازشان خواستم. نشستم جایی توی حرم حضرت ابوالفضل ، تمام فکر های اذیت کننده را ریختم جلوی رویم، به حضرت ابوالفضل نشانشان دادم و تمامشان را دانه دانه بهشان نشان دادم. برای او و او و او و او هم دعا کردم. چقدر قشنگ که پیش پسر امیر المومنینم. باز هم نشسته ام توی لابی، ذهنم می بافد. منتظر پدر و داداش و مامانم. ساعت هشت و نیم.قرار داشتیم هنوز نیامده اند. (ساعت 8:54 دقیقه به وقت عراق است)
نت هتل، از طبقه ی چهارم بگیر نگیر دارد. الان نشسته ام توی لابی، منتظر پدر و داداش. آه آقای امیر همین الان از آسانسور پیاده شد و من از شرمندگی سرم را انداخته ام پایین. فاطمه جانم هم همین الان با پدرش رد شد و به هم سلام دادیم. و مثل همیشه لپ هایش گُلی بود. دیروز خودم را مثل گنجشک جمع کرده بودمو شانه هایم را به سمت جلو آورده بودم تا بدنم نخورد به بدن مرد ها. زن ها به هم چسبیده بودند، هل می دادند. یک جایی بود میخواستم بگویم داری نفسم را میگیری دیگر ! هل نده خب ! ولی خب راهم باز شد. پدر و داداش هنوز نیامده اند. هوا آفتابی ست. حس های بد دیگر مرا مغلوب خودشان کرده اند. هیچ راه حلی برایشان ندارم. شروع این حس ها را پیدا کردم. همان جرقه ی اول. و نمی دانستم تا اینجا کشیده می شود. جلد یک جین ایر را تمام کرده اَم و جلد دویش را شروع. بسته ی اول مارشمالو هایم هم تمام شده. دیروز سرِ سومین و آخرین تفتیش، خانومی که مرا می گشت، بعد از گشتنش دستش را گذاشت پشتم و آن بکی دستش را به طرف حرم گرفت و با لبخند گفت : تفضَّل ! وای که چقدر قشنگ بود ! مامان و فاطمه می گفتند ضریح را دیده اند ولی من حتی توی بین الحرمین و اطرافش هم جا پیدا نکردم. چه برسد به اینکه بروم تو. حاج آقا و خانومش همین الان پیاده شدند.
پی اس اینکه از اسماء تشکرات فراوان داریم بخاطر کمکش. الان توی لابی نت بهتر است شکر خدا !
ای کسی که آدامس می خوری و بعد میندازیش روی زمینِ بین الحرمین. به این هم فکر کن که شاید یکهو برود زیر جوراب کسی، و از جورابش منتقل شود به شلوارش و بعد مجبور شود تا کفش داری روی پنجه هایش راه برود، پا درد بگیرد، و خلاصه اعصابش خورد شود. و شاید هم به دلیل اینکه خیلی لوس و کینه ای ست، حلالت نکند. به این فکر کن ! خب ؟
شلوغ ترین جاییست اینجا که تا به حال دیده اَم. شب ِ جمعه ی کربلا. جا برای راه رفتن نبود.
حالم را گرفت. با این اتفاق امشب، حالم واقعا گرفته شد. دلم نجف می خواهد. حیف که رویم نمی شود به آقای امیر عمقِ شرمندگیم را برسانم وگرنه معذرت خواهی می کردم که فکر نکند دخترک لوسِ مسخره ی نازپرورده ای هستم. به پدر گفتم حسابی ازش تشکر کند. کاش می توانستم لپِ فاطمه ی عزیزم را بکشم و بگویم معذرت می خواهم. بغلش کنم و با خنده بگوید که تمام این اتفاق خاطره شد. باز هم احساسات مزخرف هجوم آورده اند و هیچ سلاحی برای مقابله با آنها ندارم. هیچ سلاحی. دلم حرمِ امیرالمومنین می خواهد. خدایا تو خودت مگر شاهد نیستی؟ اصلا فقط بگذار برگردم به همان جرقه اول. از کجا شروع شد؟ نمیدانم ! شاید هم بدانم... از حسادت؟ ولی سر چی؟ کی؟ نمیدانم !
امشب، یعنی شب جمعه، در کربلا طوفانی چند دقیقه ای آمد و بعد قطره های ِ خیلی درشت ِ باران بین الحرمین را خیس کردند. می گفت امشب شبی بود مثل عاشورا. همان قدر ازدحام.
داداش خوابیده است. هر چقدر بیشتر به بقیه فکر می کنم بی حوصله تر می شوم، بی انگیزه تر. کِسل تر. هر چقدر بیشتر یاد سوالاتی که می پرسند، میُفتم بیشتر عمقِ تنفر را حس می کنم. بی اهمیت تر. بی ارزش تر.
ایرانی ها هر کاری نکرده باشند، از پس مهمان نوازی امامِ هشتممان خوب برآمدند. خیلی خوب. شاید در حد وی آی پی. باید باشید و ببینید وضعیت مُهر ها و کفش ها و کتاب های دعا و فرش ها را. البته که بد نیست ولی ما که مشهد را دیده ایم، برایمان عجیب است این ها. می ترسم از چیزی که قرار است در سامرا ببینم. اینجا مرد قرآن فروشی ست که فارسی را کامل بلد است. ما را دیگر می شناسد. ازش یک قرآن برای زهرا و یکی هم برای عاطفه گرفتم. فردا راه میُفتیم به سمت کربلا. و شب جمعه کربلاییم ان شاء الله. خواندن این سفرنویس ها خیلی زجرآور و خسته کننده است و نوشتنش چقدر سبک کننده ! امشب تنها در کوچه های نجف قدم زدم، رسیدم به حرم، در حرم دویدم و نمازم را با شک و شبهه جماعت خواندم، کفش هایم را جایی قایم کردم، زیارت نامه خواندم، و برگشتم. از همان مرد قرآن فروش یک قرآن دیگر خرریدم.
گفتم؟ به امیرالمومنین قول دادم اگر این چالش ! زندگی عاطفه حل شود، کنار بیایم دیگر. قول دادم.
داشتم فکر می کردم یک روزی می شود که مسجد کوفه، پر می شود از نظافت، تکنولوژی، نظم. و خادم ها منظم و مودب مردم را برای ایستادن در صف های نماز راهنمایی می کنند و مسجد پر است از ملیت های مختلف. سیاه، سفید، شرقی، غربی. و همه آمده اند پشت سر بهترین آدم جهان نمازشان را جماعت بخوانند. و شما آمدید.
امروز رفته بودیم مسجد کوفه. و باورش سخت است که هوایی را که شما نفس می کشیدید، نفس می کشیدم. محراب ضربت خوردنتان را هم دیدم. درِ خانه ی تان را هم...